هر چهارشنبه، دکتر مجتبی ارحامصدر از خاطرات دوران طرح خود خواهد نوشت. این خاطرهنگاری بهانهای خواهد شد برای روایت دورانی از سلامت و بهداشت در کشور که به شکل پررنگی، رنگِ طرح تحول سلامت دارد.
از آخرهای شهریور تب و تاب طرح و انتخاب محل گذران طرح بر استرس و فشار افزوده. همکلاسیها و همکاران دیگر مشغول انتخاب و چانه زنی و احیاناً پارتی بازی هستند.
آنهایی که ساکتند، پارتیشان ماهر و کار درست بوده و خبرها را زودتر داده و سکینه را بر قلوب مومنین و مومنات نازل کرده!
با نظارت همسر و ترس و لرز و حمد و قل هو الله استانها را یکی یکی انتخاب میکنیم.
اصفهان، فارس، قم، لرستان، کردستان و نهایتاً چهارمحال و بختیاری.
تا اینجای کار کمی در مسیر تصمیمسازی پیش رفتهایم.
همسر استرس دارد که چه می شود و کجا باید پایهی زندگی حرفهای را بنیاد بنهیم.
روزی که نتایج میآید اول همسر میبیند و گریهکنان تماس میگیرد. من در میان تالم و تاثر کلمهی سیستان و شهر زابل را میشنوم!
طی چند روز پایانی مهرماه ۹۲ در دو جبهه میجنگم. اول باید همسر را آرام کنم که زابل جای بدی برای کار نیست و همزمان نامهی اعتراض و دلایل وزارتخانهپسند برای تغییر محل طرح جور کنم.
دانشگاه علوم پزشکی ایران در حال احیاء است و کارهای تسویه حساب دوباره به ناهماهنگی خورده.
برخی همکاران اصلاً استرس ندارند و آرام و با طمانینه مشغول برنامهریزی برای زندگی هستند!
بعدها میبینم که اینان یک روز از تهران خارج نشدند ولی خوشبختانه وقتی صحبت از تبعیض و نابرابری میشود صدایشان از همه بلندتر است!
اندک اندک به زابل در ذهنم انس میگیرم اما به همسر نمیگویم چون راضی به زابل نیست.
یواشکی با چند همکار در سیستان لینک برقرار میکنم.
علی سبحانی همکلاسی سابق عمومی که متخصص داخلی است قرار شده برود ایرانشهر. تلفنی حرف میزنیم و کلامش آرامشبخش است.
یک پزشک عمومی که چند سال زابل کار کرده خیلی خوب میگوید از مردم و دانشگاهش.
دارم یواش یواش نقشه میکشم برای ماندن در زابل.
بالاخره بلیط زابل را میگیرم. طوری میروم چهارشنبه اول آبان زابل باشم. همسر اصرار دارد که آخر هفته بمانم ولی بلیط دوشنبه را میگیرم، دو روز زودتر!
همسر آخرین نصیحتها را بیان میکند که میدانم به فکر مطب زدن در زابلی اما باید برگردی!
طیارهی BAE چهار موتوره روی باند منتظر است. مسافران یک به یک بالا میروند و من به زابل نزدیکتر میشوم.
هیچ برنامهای در ذهنم نیست. نمیدانم دوماه دیگر کجا خواهم بود و بالتبع هیچ پیشبینی نمیتوانم کرد. این بلاتکلیفی خیلی آزار میدهد.
در هواپیما قیافههای زیادی را میبینم که شبیه پزشکان هستند.
از سرمهماندار میپرسم و او هم تایید میکند. باید شهر بزرگی باشد که این همه پزشک غیربومی دارد.
جمعیت زابل با حومه و روستاهای اطراف حدود ۴۰۰ هزار نفر میشود.
فعلاً فقط یک روانپزشک نیمه بومی دارد که از فارغ التحصیلان انستیتو روانپزشکی است.
به فال نیک باید گرفت.
هواپیما در میان تودهی بزرگی از غبار و شن روی باند قرار میگیرد.
فضا سنگین است و کمی استرس دارم. قرار است یک ماشین از دانشگاه زابل به استقبال ما بیاید که آمده.
راننده لباس فرم دارد و مودب است. من و یک همکار متخصص بیهوشی را به محل ستاد دانشگاه علوم پزشکی میبرد. همکار بیهوشی از ترس دارد بیهوش میشود و مرتب سیگار میگیراند. او قرار است برود زَهَک و دارد دعا ثنا میکند که در زابل بماند!
من امیدوار میشوم. اطرافمان خاکستری است و باد گرمی خاک و شن را جابجا میکند.
راننده سعی در دلداری ما دارد. لهجهی جالبی دارد و گرم و دلسوز به نظر میرسد.
با راننده بلافاصله بعد از معرفی مختصر در ستاد دانشگاه به تنها بیمارستان شهر میآییم.
من و همکار بیهوشی فعلا اولین پزشکانی هستیم که سرِوقت خود را رساندهایم.
بیمارستان کوچکی به نظر نمیرسد و ابتدای جادهی زابل به زاهدان واقع شده. مستقیم سراغ دفتر رئیس را میگیریم.
آقای دکتر قد کوتاهی با روی گشاده و محبت زیاد ما را میپذیرد.
خیلی مهم است که در بدو ورود به یک شهر و محیط غریب آنهم با استرس شروع طرح با یک صورت و روی گشاده روبرو شوی.
رئیس بیمارستان هم متخصص بیهوشی است و خیلی زود ما را به اتاق خودش میبرد و پذیرایی و خوش و بش.
زود دستور آماده شدن خانه و محل اسکانمان را میدهد و چایی پشت چایی با لهجهی گرم زابلی.
خانههای پزشکان در یک گوشهی بیمارستان جدا و مستقل است. خودش یک شهرک است گویا.
خانههای ویلایی و آپارتمانی.
مدیر بیمارستان و مسوول اموال مختارمان کردهاند. من که گیجم میمانم یا میروم یک خانهی ویلایی را انتخاب میکنم و قرار میشود تا سری به ستاد بزنم برای امضای اوراق شروع به کار تا خانه را تجهیز کنند.
خانه ی کوچکی نیست. قدیمی است اما تمیز و آبرومند است. ۳۰۰ تا ۴۰۰ متر مساحت دارد با دو اتاق بزرگ خواب و یک پذیرایی خیلی بزرگ.
کنار خانهی من متخصصین قدیمی ساکن هستند و خانوادههایشان در رفت و آمد.
مسوول آی تی بیمارستان مهندس خوش تیپی است که ظرف چند دقیقه وای فای عزیز را فعال و برقرار میکند و دیگر هیچ لازم نیست جز آب و غذا!
وسایل محدودی را به خانه میآورند من جمله یک تخت خواب که در پذیرایی بزرگ کنار مودم جایش میدهم.
حالا ابتدائیات زندگی فراهم است. اینترنت، جای خواب و استراحت و سی دیهای سریال!
🔻همکار زابلی و شهر زابل
زنگی به همکار روانپزشک بومی و همدانشگاهی میزنم. دعوتم میکند که دیداری بکنیم و برنامههای درمانگاه را بنویسیم.
عصر در شهر دوری میزنم. کرایه تاکسی ارزان است و شهر در غروب سیستان شلوغ.
روستاییها گوشه و کنار محصولاتشان را در بازار برای فروش آوردهاند.
سری به خیابان پزشکان میزنم که مطب همکاران شاغل در زابل بیشتر در در آنجا متمرکز است.
وسوسه شدهام دنبال مطب بگردم!
🔻معاونت درمان و مسوولان صفر کیلومتر
روز دوم سراغ معاونت درمان میروم. معاونتی حیاتی و استراتژیک برای هر نیروی طرحی. رئیس دانشگاه تازه تغییر کرده و معاونتها هم جدیدند. یک دکتر جوان فوق تخصص ریه معاون درمان دانشگاه است. برخورد خوبی دارد و حوالهام میدهد به مدیر درمان.
مدیر زابلی هر تسهیلاتی که یک متخصص ضریب کا میخواهد را ظرف چند دقیقه ارزانی میکند؛ مطب، کلینیک ترک اعتیاد و بخش بستری. هیچ بهانهای برای غرزدن نیست فقط باید سر و همسر را راضی کرد برای ماندن.
🔻اولین روز درمانگاه
مطابق برنامه هفتهای دو روز درمانگاه دارم. قسمت درمانگاههای بیمارستان جداست. سر راه و در حاشیهی خیابان اصلی ساختمانی با سرعت تمام در حال ساخت است. پرس و جو میکنم و معلوم میشود محل نصب و راه اندازی MRI بیمارستان است.
درمانگاهِ روز اول ده دوازده تایی بیمار دارد که آمار خوبی است برای شروع.
منشی زن میانسال درمانگاه بعد از اتمام بیماران سراغم میآید و از مطب و منشی مطب میپرسد! پیشنهاد میکند که منشی مطب احتمالی مرا سراغ دارد. این اولین برخورد جدی من است با بحران بیکاری در این منطقه ی محروم و مظلوم!
🔻اندک اندک زابل
آرام آرام دارم با شهر و مردم زابل آشنا میشوم. بیشتر عصرها به بازار میروم و دوری میزنم. شهر فقیر و محروم است. هیچ آسفالت درستی در خیابانها نیست، کوچهها که اغلب خاکی است. وسط کوچهها معمولاً با جریان سیال فاضلاب روبرو میشوم و معلوم نیست سیستم دفع فاضلاب وجود دارد یا نه؟
آلودگی زمین و غبارآلودگی هوا سبب شده این شهر با تاریخ و پیشینهی مهمش برای زندگی ساکنانش تنگی کند و در جایجای ذهنیت مردم زابل نشان نارضایتی را میشود گرفت.
با توجه به اینکه قبلاً و در دورهی سربازی هم سیستان بودهام نمای محرومیت این مردم خیلی توی ذوقم نمیزند امّا چیزی که میبینم تداوم بحران است.
نمیشود سوار تاکسی بشوم و راننده نفهمد من غریبهام و پزشکم و التماس دعا نداشته باشد برای کار در مطبی که معلوم نیست بزنم یا نه!
با این حال این مردم خیلی غیور و رشیدند که اینجا ماندهاند و میدان را خالی نکردهاند.
بعد از دو هفته زندگی با طرح قصد دارم راهی پایتخت بشوم.
🔻صبح و صدای تیر
صبح پانزدهم آبان است و بعد از شبی تا صبح تماشای سریال چشمانم از خواب سنگین است. حدود ساعت هفت و نیم صدای رگبار گلوله انگار پشت دیوار خانه میپیچد. سراسیمه و گیج و ترسیده بلند میشوم. همهمهی مردم در بیمارستان و با صدای آژیر ماشینهای امدادی درهم شده.
ظرف چند دقیقه بیمارستان توسط نیروهای پلیس قرق میشود و بالاخره معلوم میگردد که دادستان شهر را درست کمی بالاتر از در ورودی ترور کردهاند.
درمانگاهها تعطیل میشود و همه ی پرسنل وحشت زدهاند.
اولین سایتی که خبر را درج میکند تابناک است و بلافاصله همسر با اضطراب زنگ میزند. هرچه از زابل و مردمش تعریف کرده بودم و مقدمه چینی برای ماندن در زابل پنبه شد و رفت!
تا ظهر خیلیها خبر را میفهمند و تماس پشت تماس برای اطلاع از اوضاع.
حمید رانندهی پزشکان مقیم را ظهر میبینم. میگوید که کارِ قاچاقچیان مواد بوده و حدسهای دیگری که معتبر نبودند.
عصر علیرغم حادثهی صبح به شهر میروم. فضا به شدت امنیتی است.
🔻سیستان و خشونت
ترور دادستان زابل بار دیگر و بعد از رنگ باختن خاطرات سربازی ذهنم را درگیر خشونت در این منطقهی محروم کرده.
چند روز بعد در ایرانشهر دو معلم ترور میشوند و تا چند ماه بعد ترورها و درگیریهای دیگر در میان خبرها هستند.
در آیندهی نزدیک و در برخوردهای نزدیکتر میبینم که شکافهای بزرگ قومی و مذهبی در این منطقه مثل آتش زیر خاکستر مستعد سواستفادهی گروههای تروریستی هستند.
🔻ترس، باران،شب و سینما
شب حادثه عکسهای خبرگزاریها از جنایت را میبینم. پژوی نقرهای سوراخ سوراخ کنار جادهی زابل زاهدان در اولین بریدگی سمت زابل افتاده.
ترس غیرقابل انکاری در دلم ریشه کرده. یاد جنایتها و دادستانکشیهای مافیا افتادم. دادستان مقتول جوان و تازه وارد بوده و گویا قاطع و دلیر. مردم مظنونان مختلفی را نام میبرند که هریک از طایفهای محلی است.
اعتراف میکنم که تهدید قانون آنهم به این شکل مستقیم دلشوره آور و اضطراب زاست.
شب شده است و ادامهی سریال Killing را میبینم. در شهری ساحلی در آمریکا زیر شُرشُر دائمی باران آدمها کشته و مفقود میشوند، فساد در میان سیاستمداران شهر موج میزند و ماموران قانون تنها و بیپناه هستند.
باران شدیدی در زابل میبارد و سگهای محوطهی وسیع بیمارستان را به جان پناه پشت درها کشانده. سگها تا صبح زوزه میکشند و بزم ترس و ترور در بیرون و درون من برپاست.
🔻ملاقات با مرد برون مرزی
با ترس و تردید در زابل ماندهام ولی درخواست رسمی هم به کمیسیون اعتراض طرح وزارتخانه ارسال کردهام.
فشار خانواده و اطرافیان و همسر بعد از قتل دادستان زیادتر شده در حالیکه میدانم این شهر از آرامترین مناطق استان بوده ولی گیجم از ضربهی حوادث و نمیدانم چه تصمیمی خواهم گرفت.
یک روز صبح درمانگاه است و تعدادی بیمار سرپایی در سالن انتظار نشستهاند. مردی با لباس محلی و ظاهر متشرع وارد میشود. زن جوانش را که فارسی بلد نیست و اهل پاکستان است معرفی میکند که عمیقاً افسرده است. شرح حال را با کمک مرد میگیرم و درمانی پیشنهاد میدهم اما مرد تازه به حرف آمده. توضیح میدهد که؛ این خانم زن سوم من است و از دو همسر قبلی ده فرزند دارم!!
این یکی اما مریض است و بچه نمیتواند بیاورد. انشالله شما درمانش کن تا بریم سراغ بقیهی ماجرا!!
مرد در آنسوی مرز ملای مدرسهی دینی است و کلی مرید دارد. شاخکهای من تیز میشود که مرید و طرفدار چگونه جذب و جلب میکند. پاسخش تامل برانگیز است؛
” تا اوضاع این طرف مرز چنین است که میبینی ما بیطالب نمیمانیم”
🔻بیا پولت را بگیر
یکماه بیشتر میشود که زابل هستم ولی حساب بانکی برای واریز حقوق و دستمزد باز نکردهام و کارهای برقرار شدن بیمه هم معطل مانده.
شک و تردید بین ماندن و رفتن یکی از دلایلش است اما کاهلی هم میکنم.
یکروز آقای عرب مسوول حسابداری بیمارستان زنگ میزند و التماس و درخواست میکند که حسابی در بانک رفاه کارگران افتتاح کنم تا حقوق و سهمیهی مناطق ویژه را واریز کنند!
از اینکه یک مدیر میانی چنین پیگیر و متوجه اقتصاد درمان و پرسنل متخصصاش است به وجد میآیم و بالاخره به سراغ بانک میروم.
در مخیلهی مرد جوان روانپزشک هم نمیگنجد که تا چند ماه دیگر چنین تلفنها و قدرشناسیها و بودجه و اعتباراتی را برای پرداخت دستمزد پزشک و پرسنل باید در آسمان دعا و توکل جست و البته نیز نخواهیم یافت.
زمزمههایی از تهران میرسد که قرار است دولت جدید و تیم وزارت بهداشتش به نیروی طرحی جدید مجوز مطب ندهند اما اسمی از طرح تحول نظام سلامت هنوز به میان نیامده!!
این روشنایی سحر حداقل پنج نسل از پزشکان متخصص جوان این مملکت است که هنوز نمیدانند قرار است با وعده و وعیدهای کودکانه وارد میدان مین تحول و انقلاب نظام سلامت شوند.
🔻دوباره هجرت
آن شور و انگیزهی ابتدایی برای ماندگاری در زابل و افتتاح مطب و کلینیک درمان اعتیاد در حال رنگ باختن است.
ناامنی و ترور آخرین میخ بر تابوت آروزهای زابلیام است و درگیر اعتراض و کمیسیون تجدید نظر طرح هستم. چند شهر را با ترجیح خودم و چند منطقه را با پرس و جو از همکاران در نظر گرفتهام.
شهر کنگان در جنوب را قبلاً خودم بررسیاش کردهام. چندماهی آنجا به عنوان پزشک عمومی بودهام و مردم و فضا و فرهنگش را دوست دارم. کازرون در فارس و کوهدشت در لرستان را هم همکاران پیشنهاد میکنند. نام هرسه شهر را در نامهی درخواست و اعتراض مینویسم.
معاون درمان جدید دانشگاه زابل پزشک فوقتخصص محترم و شریفی است. در بیمارستان در حد یک صحبت سرپایی میبینمش و میفهمد که دارم میروم. تاسف و تحلیلش از اوضاع شهر و کشور عمیق و شرافتمندانه است. بعدها و طی سالهای بعد که شاهد افول سطح درک و حمّیت و درک حرفهای برخی مدیران ستادی وزارت بهداشت بودم، قدر امثال آن فوق تخصص مشهدی را بیشتر میدانم.
🔻خداحافظی با سیستان
خیلی زود نامهای از تهران ایمیل میشود و گویا مسولان کمیسیون اعتراضها از اینکه متخصصی از شهری دورافتاده و محروم نخواسته به تهران یا نقطهای مرکزی و برخوردار بیاید ذوقزده شده بودهاند و سریعاً به خواستهی من برای خدمت در منطقهای دیگر که آن هم محروم است رضایت دادهاند!
قرار است به لرستان بروم و صحبتی با معاون درمان آنجا میکنم. خیلی سرد و ناامیدکننده حرف میزند گویی اصلاً دوست ندارد نیروی طرحی روانپزشک داشته باشد! میگوید: “من بهت اجازه مطب میدم ولی دیگه هیچ چیز دیگهای نخواه که ندارم! برو پولتو دربیار دیگه!”
یک مدیر در بیمارستان کوهدشت پیدا میکنم که تمایل بیشتری دارد تلفنی با پزشک طرحی مکالمه کند. اطلاعاتش مبهم است ولی قرار هفتهی بعد را میگذاریم برای رفتن به کوهدشت.
باید از زابل خداحافظی کنم و کارهای کسالتآور تسویه حساب!
نمی دانم یک پزشک تا وقت مرگ چند بار باید روند تکراری و بوروکراتیک تسویه حساب را تکرار کند اما تا اینجای کار که بیش از ده بار برای من پیش آمده.
بار و بندیل و اسباب و اثاثیهی مختصر را میبندم و عازم تهرانم. از ۱۵ سال قبل که برای شروع تحصیل پزشکی زندگی را بر دوش گرفتم تا الان دائم السفرم و ظاهراً این گشت و گذار در گوشه کنار مملکت و خانه به دوشی تا چند سال دیگر هم ادامه دارد.
زابل، مردم ومجموعهی دانشگاه علوم پزشکیاش را ترک میکنم در حالیکه بعدتر هرگز چنین آدمهای محترم و دلسوزی را نخواهم دید که در عین فقر و حِرمان و توسعه نایافتگی ابزاری، بسیار نجیب و حمایتگر بودند.
🔻سلام بر لرستان و بر رخدادهای دیگر
چند روزی است در تهرانم و آمادهی رفتن به کوهدشت. همسر و خانواده همگی خوشحالند از انتقال به محلی مرکزیتر و نزدیکتر به تهران. خودم هم ناراضی نیستم. شهری که قرار است بروم جمعیت خوبی دارد و روانپزشک هم ندارد، از ۶ سال قبل ندارد!
آمار خودکشی و خودسوزی به گفتهی معاون درمانِ بی حوصله در شهر بالاست و سلامت روان منطقه محتاج کمک و مداخله.
مدیر بیمارستان هرروز زنگ میزند و اظهار علاقه و اصرار که پاشو بیا!
مرد روانپزشک جوان نمیداند که این نوع رفتار و کردار هروقت و هرجا دیده شد نگران کلاهبرداری و سیاه بازی باید بود!
روزهای پرماجرایی در لرستان انتظارم را میکشد. طی چهار سال بعدی زندگی من و صدها متخصص جوان دیگر اسیر تلاطمات محدود و نامحدودی خواهد بود که در تاریخ پزشکی مدرن و معاصر مملکت بیهمتاست.
شنبه نهم آذر راهی خرم آباد میشوم. هواپیما حوالی ساعت شش عصر در فرودگاه مینشیند و راننده تاکسیها دورهام میکنند. یکیشان با کلی تردید راضی میشود مرا تا کوهدشت ببرد!
علت دودلیاش را جادهی بدِ کوهدشت میگوید اما تا دوساعت دیگر که میفهمم سه برابر قیمت رایج از من پول گرفته به معنای رفتار کاسبکارانهاش پی میبرم!
این اولین کلاهی ست که بر سر مرد جوان روانپزشک میرود اما هرگز آخرینش نیست! تا چند سال آینده بارها و بارها مواجه میشوم با رفتارهای مشابه و چارهای نیست جز مقاومت!
ماشین در تاریکی در جادهای که خیس از باران چند ساعت قبل است پیش میرود و من سایههای درختان بلوط جنگلهای زاگرس را به صورت اشباح سرگردان کنار راه میبینم.
🔻استقبال گرم و چاه سرد
مدیر بیمارستان کنار چهارراه اصلی شهر منتظرم است. با ماشین شخصی و اصرار به اسکان در منزل شخصیاش!
مقاومت کمی میکنم ولی بالاخره تسلیم میشوم. در خانهی کوچک با خانوادهاش آشنا میشوم و معذّب کنار سفرهشان مینشینم.
فردا صبح سری به بیمارستان میزنم و کارهای پذیرش و کارگزینی را سریعاً انجام میدهم. بیمارستان کوچکی است با حدود ۱۰۰ تخت بستری اطفال و بالغ و یک اورژانس جمع و جور.
ظهر با مدیر بیمارستان گشتی در شهر میزنیم تا محل و مکانی برای مطب در نظر بگیرم. مدیر خیلی احساس صمیمیت میکند تا جایی که مرتب تکرار میکند” من تو را آوردم این.جا!!”
اندک اندک میفهمم که باید از مدیر بیمارستان فاصله بگیرم چون دارد از بین فامیلهایش منشی و تابلوساز و تزریقاتی برای مطبم پیدا میکند!
عصر بار و بندیل را جمع میکنم و سمت تنها هتل شهر میروم. به خیال خودم از چاهی که مدیر بومی کنده بود جستهام.
🔻آرامش قبل از طوفان
با عجله و انگیزهی زیاد در پی شروع به کار هستم. مطبی را که دیدهام در میانهی بازار است و در حال ساخت. چند روزی طول میکشد تا آماده شود و طی این روزهای معطلی برای مطب صبحها مهندس ناظر ساختمانم و عصرها در اورژانس بیماران روانپزشکی را میبینم. اولین بیمارم یک پسر اوتیستیک است با پرخاشگری و بی قراری و آنزیمهای بالای کبدی.
این پسر تا سالهای بعد بیمارم خواهد ماند و من در کنار مادر دردمندش شاهد گرفتاریهای زیاد خانوادهشان خواهم بود.
بالاخره مطب آماده میشود. با شوق و ذوق وسایل و صندلی و میز برایش میخرم.
مرد جوان روان.پزشک در این مرحله تا خِرخره زیر بار قرض است و همسر که کارمند و حقوقبگیر بار اصلی تامین نقدینگی شوهر تازه کار را بردوش دارد!
مدیر بیمارستان پیدایش میشود و پول قرضی میخواهد، با پاسخ منفی من غُرولُندکنان دور میشود.
با آنکه چند ماه از روی کار آمدن دولت جدید میگذرد مدیران جزء و میانی بهداشت و درمان لرستان هیچکدام تغییر نکردهاند. هنوز هیچ حرفی از طرح تحول علنی نشده و زمزمههای تغییر ریاست دانشگاه لرستان به گوش میرسد. میگویند یک روانپزشک اصلاح طلب گزینهی اصلی است. اوضاع بهداشت و درمان مملکت آرام است.
🔻پروانهی مطب، مساله این است
تاکنون روال کار برای پزشکان منطقه اینگونه بوده که ابتدا کارشان را شروع میکردهاند و مطب میزدند و سپس دنبال کارهای اداری و کاغذبازیهای اخذ پروانهی مطب میرفتهاند. همکاران متخصص شاغل در شهر هم اصرار دارند که اول مطب را راه بینداز اما یک حسی به من میگوید زودتر این پروانهی لعنتی را بگیر!!
چند روزی بین کوهدشت و خرمآباد رفت و آمد تا بالاخره پروانه از نظام پزشکی خرم آباد صادر میشود.
دوست و هم کلاسی سابق محسن که روانپزشک باسوادی است تازه فارغ التحصیل شده و قرار است در اطراف اصفهان طرح برود و مطب بزند. در تماس تلفنی میگوید که فعلاً مطب زده و کارش را شروع کرده و بعداً پروانه میگیرد. از حسم به او هم گفتم ولی تحویل نگرفت. محسن سه ماه بعد شدیداً پشیمان خواهد شد از اینکه به دلشورهی وسواس گونهی مرد جوان روانپزشک وقعی ننهاد!
درخواست مجوز تاسیس کلینیک ترک اعتیاد تحت مطب را هم دادهام. خیلی زود موافقت میشود. حالا همه چیز برای شروع زندگی حرفهای من فراهم شده.
پانزدهم بهمن مطب را افتتاح میکنم و روز اول شش بیمار دارم.