مردانی بریده از زخارف و زوائد دنیایی با مشتهای گره کرده و انگشت سبابهی کشیده که القابی غریب اما آشنا برای خود به سبک و سیاق صدراسلام را ساتِرِ هویت امروزین خود کردهاند.
هریک با هرچه به دستش میرسد و به دندانش میگیرد به صف جهاد پیوسته و رگهای گردن به غیض و حرص و خشم برجسته کرده.
این فوجِ وبری مردانِ عبوسِ مسلمانِ تیغ به کمر و تفنگ به کف و کف بر دهان بسیار بیش از آنکه بدانند چه میخواهند باور راسخ به آنچه نمیخواهند دارند. اینچنین است که بنیاد گرایی اسلامی به معنای مصطلح آن، در نخواستنهای خونین خلاصه میشود.
جایی در زیست جهان مسلمان خاورمیانهای اهل تسنن نیست که خالی از غبار حسرت آروزهای نیافته و خونمردگی زخم تروماهای تاریخیِ اسلامی نباشد.
قرنهاست که مسلمانان در سوگ نظام و نظمی منجمد شدهاند که در قصههای صدر تاریخ اسلام ریشه دارد. هیچ مسلمی نیست که در پیرنگ و پس زمینه.ی هویت دینیاش خود را و اُمَتش تاریخاً و قدیماً مظلوم و محروم از آنچه که حقش از قدرت و سلطهی فردی و اجتماعی نداند.
مسلمانان اعم از شیعه و سنی محملی هستند برای خاطرات رشک آلود مخصوص به خود ولی دارای مشترکات روانشناختی که همواره حکایتی از غصب و اشغال و استعمار و استثمار و توطئه هستند
#ماکس_وبر تاریخ را تاریخِ تروما میدانست و اصولاً آنچیزی را در تاریخ ماندگار میدید که از جنس ضربه و زخم باشد و هشیارانه مطالعهی تاریخ را نوعی ونتیلاسیون و یادآوری به قصد بازیابی مجدد شناختی برای وجدان تروماتیزه محسوب میکرد اما به نظر میرسد تاریخ مسلمانان وقتی روایت میشود به بازتولید و نه ترمیم زخمها منجر میگردد.
در تمام سالهای اخیر که سوریه و عراق و لبنان و اردن و عربستان در شعلههای آتش خشم مقدس جهادگران سلفی میسوزد با اندک فرصت و بهانهای نوستالژیهای شبه جزیرهای تودههای حسرت به دل خودش را به شکل تمنای تجدید خلافت و خطبه و برپایی امارت و دولت و اجرای بی تخفیف و خشونتبار حدود و احکام شریعت نشان میدهد.
نظریه پردازان وهابیت و سلفیگری این بازگشت به عقب را نوعی رجعت به سنت میدانند اما به راستی این مَرض لولیدن در غارهای سنت چه مختصاتی دارد که چنین برای وجدان نگونبخت انسان خاورمیانهای وسوسه کننده است؟
آیا با نوعی پسرفت روبرو نیستیم؟ آیا به جای تحلیلهای جامعه شناختی مبتنی بر طرد و حاشیه نشینی و فقر و حرمان، وقت آن نرسیده که به توجیه روانشناختی بنیادگرایی بپردازیم؟
مدتهاست که فرمت خاصّی از تحلیل و تفسیر معضل بنیادگرایی اسلامی عرضه میشود. نویسندگان متعدد از گوشه و کنار عالم حتی از دل بحران در غرب آسیا چنین روایت میکنند که این سونامی خشم و نفرت محصول و تالی نوعی بی توجهی و نادیده انگاری و حتی سرکوب “میل” ساکنان متشرّع مناطق درگیر است. این مدل توضیح میدهد که تودههای مسلمان تندرو و اغلب سلفی به آنچه حقشان بوده در سیاست و اجتماع و اقتصاد و فرهنگ نرسیدهاند و حتی توسط غرب سرکوب شدهاند و بدین ترتیب جنون خون و رگهای گردن شکل گرفته.
امّا اگر صورت مساله این است چرا این جنبش سنگدل و بی تعارف فقط با غرب استثمارگر و کلاهبردار حسابهای تاریخیاش را تسویه نمیکند؟
مگر نمیدانیم و نمیبینیم که مثلاً داعش در سه سال اخیر صدها برابر شهروندان غربی از میان مردمان همین منطقه کشته ساخته؟
یکی از کتابهایی که در ایران ترجمه و خوانده شده و با همین اسلوب معضل را بررسی کرده کتاب ” هویتهای مرگبار” نوشتهی #امین_معلوف است.
نویسنده که عربِ لبنانی که در دامان غرب به گفتن حدیث نفس مشغول است.
معلوف انگشت روی مفهوم” هویت” گذاشته ولی آنچنان که باید مساله را روانشناختی ندیده بلکه هویت و گرفتاریهایش را بیشتر قومیتی و جامعه شناختی نگریسته است.
جان کلام نویسنده در این کتاب باور دارد که هویت مسلمانان در گذشتهای دور سر و شکلی و ساختاری داشته که کار و فانکشن میکرده اما در اثر مدرنیته و آشفتگیهای معرفتی آن هویت مسلمانی دچار سکته و بحران شده و وضع موجود پدید آمده.
هویت اندیشی معلوف لبنانی-فرانسوی اگرچه ظاهری مقبول و زیبا دارد اما علیرغم تلاش کتاب از رسیدن به عمق مساله ناتوان است، چرا که بیماری هویت را به گونهای میبیند که انگار از جایی شروع شده است در حالیکه به نظر میرسد شالودههای هویتی بنیادگرایان خونریزِ بی سرزمینِ معاصر از اساس بیمار و رنجور بوده است.
کتاب دیگری که با مدل فوق به مشکل بنیادگرایی و پیوندش با هویت پرداخته ” هویت و خشونت” نوشته ی #آمارتیاسن، اقتصاد دان هندی آمریکایی است. آمارتیاسن که اقتصاددان رالزی قابلی است در این کتاب مجدداً به ظلم و تعدّی تاریخی رواداشته شده در حق مسلمانان تاکید کرده و بدینگونه نتیجه گرفته که بیماری هویتی موجود یک واکنش است به کنشی ناعادلانه در میانهی تاریخ.
#ساموئل_هانتینگتون، استاد دانشگاه هاروارد و عضو حلقهی استراتژیستهای جامعهی آمریکا در دههی هشتاد و نود بود. او تا اینجای زندگی حرفه ای و دانشگاهی چیزی برای شهرت و قدرت کم نداشت اما بعد از نگارش مقالهی معروف” برخورد تمدنها” شهرتش صد چندان شد.
عنوان مقاله بدیع و نو نبود و خیلیها قبل از او چنین اصطلاحی را برساخته و به کار برده بودند. از معروفترین شان #برنارد_لوئیس، مستشرقِ یهودیِ تندرو بود.
هانتینگتون اما هیپوتز برخورد تمدنی را پردازش جدیدی کرد و به زبان ژئوپولتیک بیان نمود و اینگونه شد که نظریهاش برای چندین سال مورد توجه قرار گرفت.
هانتینگتون جهان را به گسترههای تمدنی متعددی تقسیم کرد و دست آخر هرجا کم آورد از اسلام و مسلمانان مایه گذاشت!
او در نهایت به درستی پیش بینی کرد که بازی فینال لیگ تمدنها بین اسلام و مسیحیت ( به صورت نمادین غرب) برگزار خواهد شد اما نتوانست توضیح پایهای و اساسی به دست دهد از زمینههای فلسفی و تاریخی این برخورد.
اگرچه هانتینگتون با نسبت دادن القابی چون ادیان تبلیغی، ادیان تئولوژیک و توضیح وضعیت ” همه یا هیچ” (All or nothing) تا حد زیادی به ریشههای مساله نزدیک شد اما نتوانست بفهمد ریشه و پیامدهای سیاسی موضع همه یا هیچ در ذهنیت مسلمان امروزی چیست و بیشتر به سمت انکشاف احساسات رشک آمیز و حسادت گونهی شرقی-اسلامی نسبت به کامروایی های تمدن غربی-مسیحی در غلطید!
درونمایهی جنگ سردی نظریهی هانتینگتون در ایران و جهان منتقدین زیادی دارد اما مهمترین چالش کنندگان با نظریهی برخورد تمدنها در آمریکا ظاهر شدند. کسانی چون #پاول_برمن و #نوام_چامسکی نقدهای جانداری به نظریهی برخورد کردند و صدالبته که شرقی تبارانی چون #ادوارد_سعید و #آمارتیاسن هم با تمسک به “تئوری غفلت”( Ignorance) همچنان صدایشان بلند بود. تئوری غفلت هنوز هم آنچنان که گفته شد در هستهی اصلی هیپوتزهای روز در مورد بحران بنیادگرایی اسلامی قرار دارد و اذعان میکند که مسلمانان خشمگین از چپاول و غارت و ظلم و تعدّی و تحقیر تاریخی شرق به دست غرب هستند و غرب در شناسایی ریشه های بحران به غفلتی خودخواسته افتاده.
سوال مهم اینجا مطرح میشود که آیا تئوری غفلت از ظلم تاریخی روی دیگر سکه ی نظریه ی حسادت هانتینگتون نیست؟
حالا شرق مظلوم در یکسو و غرب برخوردار در سوی دیگر منازعه قرار دارند و با آرایش فعلی هیچکدام نباید حرف دیگری را بفهمند و عملاً در زمین این دونیم سازی (Splitting) امکان هیچ دیالوگی نیست.
جهان اسلام غرب را متجاوز و سارق ثروتهایش میداند و غربیان متنعّم و متمکّن مسلمانان را حسود و ترشرو و متوقّع میپندارد.
با این معادله آتش جنگ تا ابد روی گسستی که ایجاد شده روشن خواهد بود.
چند سال قبلتر، وقتی که داعش ماه عسل تصرف و فتح و ظفر را میگذراند و سرزمینها را با مردمان و محتویاتش تسخیر میکرد هر شهروند غربی و شرقی و بیگانه.ای که به چنگش میآمد سوژه ی رپرتاژ_ آگهی تلویزیونی میشد.
فرقی نمیکرد که خارجی نگونبخت امدادگر باشد یا راننده یا محقق و پزشک یک سازمان بینالمللی. هر “غیری” دشمن خدا بود و مستحق ذبح با تشریفات مقابل دوربین.
در این میان یک مرد ژاپنی هم به مسلخ بنیادگرایان غضبناک رفت که به قول ستوننویس روزنامهی یومیوری ژاپن به احتمال زیاد جلوی دوربین و ادواتی تمام ژاپنی خونش ریخته و گردنش از قفا بریده شد!
چگونه مردان بی سرزمین حکومت خلافت و شریعت داعش نمیتوانند ببینند که در چنبرهی چه معمای پارادکس گونهای گرفتار شدهاند؟
ذبح مرد ژاپنی پای تکنولوژی ژاپنی! چه رازی هست در پسِ پشتِ چنین رفتار و کرداری؟شناخت و فکر و ذهنیت این دسته از مردمان خاورمیانهای چگونه است که بغض و کینهی غرب را در دل میپرورانند اما تمام ادوات و ابزار و وسایل و سلاح و رسانههایشان غربی است؟
به نظر میرسد نوعی دوپاره سازی و گسست بنیادین و اساسی(Splitting) در تمام ساز و کارهای تندروی مذهبیِ اسلامی حضور دارد که به قهرمانان محاسندار و بی پروایش امکان میدهد که همزمان وامدار و محتاج غرب و محصولاتش باشند در حالیکه گلوی شهروندان غربی را می.برند.
اگر دوپاره سازی نباشد چگونه جنگجوی سلفی چچنی میتواند با سلاح روسی به شهر و مدرسه و مردم روسی حمله کند؟!
در میان کلیشههای موجود برای تحلیل هویتی معضل بنیادگرایی اسلامی ریشههای وقوع و بروز اغتشاش در هویت مسلمانان به دهههای معاصر باز میگردد. نظریهی فوق ملازم است با نظریههای استعمار و استثمار در میان روشنفکران چپ کردهی شرقی که محمل موقتی برای جابجا کردن خشم و نفرت از بیگانه فراهم کرده است.
کلیشه.ی هویتی دیگر این است که پاسخ مساله را در واکنش خشم آلود غیر انطباقی مسلمانان متعصب به روند مدرنیزاسیون سریع و توسعهی سکولار جوامع خاورمیانهای توسط دیکتاتورهای مرعوب غرب جستجو میکند.
امّا آیا این نظریهها برای توجیه شدّت و حدّت بحران کفایت میکند؟
شاید در اوایل دههی نود که اولین حملهها به اهداف آمریکایی در آفریقا صورت گرفت تئوریهای بسیط و سادهی بالا کمکی به فهم مساله میکردند امّا الان که نزدیک به سه دهه از بیدار شدن اژدهای بنیادگرایی اسلامی میگذرد همه متوجه ویژه بودن و اختصاصی بودن مصیبت شدهاند.
#پیتر_هریوت در کتاب ” بنیادگرایی دینی و هویت جمعی” که با نگاه و تاثیر پذیری از حوادث یازده سپتامبر نگاشته شده تا حدودی به این نکتهی دقیق نزدیک میشود که فرق زیادی هست بین دشمنی و غیریت پنداری ” محمد عطا” و مسیحیان آنگلیکان متعصب آمریکایی.
هریوت تاکید دارد که معما را میشود روانشناختی هم دید و تلاش میکند به شاکلهی هویت مسلمانان تندرو پی ببرد. هویتی که به صورت بنیادین و تاریخی بر پایههای نفی و طرد و فرایند تولید “دیگریِ بد” شکل گرفته. ابژهی بدی توسط سازهی جمعی مسلمانان از صبح ازل تاریخشان به بیرون از اجتماع و خانه و تمامیتشان پروجکت شده و به لطف این گسست هویت جمعی اسلامی شکل گرفته است.
بدین ترتیب است که دیگریِ بد همواره وجود داشته و مستحق جهنم و عذاب و مرگ و نیستی بوده.
جدال اسلام سلفی با دیگرانِ غربی و شرقی و حتی شهروندان بیگناه ممالک تحت سلطهاش راهی است هویتی و روانشناختی برای غلبه بر اضطراب کِلاینی وجود و رابطه با عالم و مافیها و تداوم شکنندهی ذهنیت جمعی امّت و اِمارت.
بیماری هویت داعشی مختص روزگار نزدیک به ما نیست بلکه فرافکنی غیریت سازیاست که ریشه در سرچشمههای دورِ تشکیل و تبلور سلفی گری دارد.
علمای سلفی سدههای میانهی عربی علناً و آشکارا پایههای این هویت مرگبار را محکم و مستدل کردند و آتشی را زیر خاکستر کردند تا در روزگار نفت و گاز و بن لادن و البغدادی در خاورمیانهی ثروتمند دوباره شعله کشد.
یکی از غربیانی که در سالهای اخیر تمام همّ و غمش را روی توصیف بیماری هویت منطقهی غرب آسیا و شمال آفریقا گذاشته “جان اسپوزیتو” است.
او که در ایران و به لطف ترجمههای خوب کتابهایش تا حدودی اما نه کاملاً شناخته شده است به درستی انگشت روی هویت مشکلدار مسلمانان و مخصوصاً اعراب گذاشته است.
اسپوزیتو مثل کارگردانان باکلاس و صاحب سبک سینما در کتابها و روایت.ها و تحلیلهایش تعلیق ایجاد می.کند و بدین روش پارادوکسها و تناقضات مرد عرب مسلمان را به رخ میکشد.
در آخرین کتابی که از اسپوزیتو ترجمه شده حکایتی هست که به دردناکترین وجهی سیمای کریه و خطرناک غیریت اندیش و دوپاره ساز یک روشنفکر عرب را نمایش میدهد.
در کتاب ” آیندهی اسلام” و ذیل عنوان ” چه کسی به جهنم میرود؟” اسپوزیتو از یک جلسهی نقد و نظر دانشگاهی یاد میکند که مرد مسلمان دانشمندی پشت تریبون میرود و بعد از تعریف و تمجید از لزوم دیالوگ بین ادیان و مدح و ثنای تساهل و مدارا بین فرهنگها و مذاهب ناگهان به اسپوزیتو خطاب میکند؛
” آنکه در نهایت به جهنم خواهد رفت شما کافران هستید.”
امر سیاسی مفهومی است که اندیشمندان زیادی را در جایجای تاریخ به خود مشغول کرده است. از #ارسطو تا #هانا_آرنت و #شانتال_موفه همگی به مشخصات فردی و جمعی امر سیاسی پرداختهاند اما فیلسوفی که بیش از همه در تبیین و تدوین این مفهوم کوشید #کارل_اشمیت بود.
اشمیت از موضعی متفاوت از آرنت به تعریف امر سیاسی و دولت پرداخت. آرنت آزادیِ وجدان اجتماعی برای تامل و تعمق در خیر و شرّ جامعه را به مثابه امر سیاسی میدانست امّا اشمیت از یک پیوستار حرف میزند که آحاد شهروندان در طول آن به سود و زیان خویش اندیشه میکنند و بدینوسیله اشمیت امر سیاسی را به گونهای سیال و دینامیک میدید و از دل این تعریف عاملیت سیاسی را برای شهروند مدرن به رسمیت میشناخت.
کارل اشمیت در انتها منزلت و شایستگی هدایت شهروندی که امر سیاسی را دریافته نزد نهاد “دولت” میپندارد.
بدین معنا سیاسی بودن انسان یک ایستگاه مهم و اساسی در راه پیشرفت و توسعهی فردی و اجتماعی محسوب میشود و امکان فرار از نگاه سیاه و سفید و صفر و یک و همه یا هیچِ هانتینگتونی را فراهم میکند.
سالها از شروع غائلهی تندروهای مسلمان سلفی در خاورمیانه میگذرد و تا همین لحظاتی که این سطور نگاشته میشود هنوز هیچ مذاکره و دیالوگ جدی و دامنهدار بین این مسلمانان عبوس و خشن و دشمنانشان پی گرفته نشده است.
گهگاهی مثلاً گروههایی انگشتشمار از طالبان پای میز مذاکرهی مخفیانه مینشینند اما بلافاصله و بعد از رسانهای شدن مساله عقب میروند و احساس شرم و خجالت میکنند!
شرم و خجالت لابد از اینکه دارند با کافران مصالحه و دیالوگ میکنند در حالیکه احکام شریعت در مورد کافران معین و معلوم است و جز به هَدم و هَزم و نابودی آنها نباید رضا داد!
“امر سیاسی” در میان همهی اردوگاه مسلمانان جهادی غایب است به این معنا که اینان در منافع و خواستههایشان هرگز دچار قبض و بسطِ اشمیتیِ امر سیاسی نمیشوند و همواره در چنبرهی دوگانههای همه یا هیچی از قبیل کافر_مسلمان یا بهشت_جهنم یا اسلام_کفر یا شهادت_هلاکت و حق و باطل اسیرند.
وقتی معادلهی بین غرب و خاورمیانه مجادلهی باطل و حق است چگونه میشود به حضور امر سیاسی و سیاست فکر کرد؟ نوعی دونیم سازی ابدی و ازلی در چارچوب حق و باطل شکل میگیرد که تا انتهای تاریخ امتداد مییابد و هرچه عقلانیت و مدنیت هست در خودش فرومیبلعد.
مردان جنگجوی داعش و القاعده هرگز ذهنیتی ندارند که منفعت و آرزوهایشان را در قالب یک طیف بنگرند و سپس بر سر آنها چانه بزنند و سیاسی فکر کنند و بجنگند. چیزی را به دست بیاورند و چیزی را فرو گذارند و به پیش روند.
در فلسفهی سیاسی معروف است که جنگ و سیاست در طول یکدیگر قرار دارند و هرکدام به دیگری قابل تبدیل اما جنگ و جهاد سلفیهای خونریز هیچ تمامی نخواهد داشت و به محض غیبت دشمن غربی، به جان مردم جوامع خود میافتند و بازی خونبار ادامه پیدا میکند.
نگاه ضد سیاست تندروهای اسلامی فاصله و گسستی هولناک ایجاد کرده بین آنچه آرمان و خیال کودکانهی آنهاست و واقعیت زندگی بشر که سیاسی و سیال و طیف گونه است و در ژرفنای این خندقِ معرفتی پشتهها از کشتهها تشکیل شده و احتمالاً خواهد شد.
در جاده ی پر بلوط خرم آباد به کوهدشت روستاهای زیادی در دوسوی جاده هستند امّا در گردنهای که نام امروزینش” زمزم” است دو روستا دو طرف جاده هستند که فاصلهی تاریخی و دینیشان پرناشدنیاست.
قصهای میگوید که سالها قبل کاروانی خسته و تشنه به این گردنه رسیده و از روستاییان دوسوی جاده تقاضای آب و غذا کرده.
مردم پایین دست جاده امتناع میکنند و لقب کافِر میگیرند ولی اهالی بالادست کمک میکنند و صفت مسلمان به آنها داده میشود و از همان موقع گردنه کافر مسلمان شکل گرفت.
هفتهای حداقل دوبار از این گردنه رد میشوم و هربار میاندیشم که فاصلهی دو اردوگاه کفر و اسلام چگونه از بین خواهد رفت؟