چند سالی میشود که افکار عمومی با پدیدهای نوظهور پنداشته مواجه شده: جمعیت، طبقه، ضد طبقه، گروه، گروهک یا هر نام دیگری که به این تعداد انسان عجیب بدهیم تغییر مهمی در معادله نمیدهد. شهروندانی روبروی ما هستند که از قضا تعدادشان هم کم نیست اما سلیقه و انتخابشان در تمام حوزههای اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی متفاوت و حیرت زاست و با نوع نگاهشان به جهان و تعیینکنندگی اجتماعیشان گویی با بقیهی جامعه در تخالف و تفارقی آشکار به سر میبرند. نوع دیگری میاندیشند، زندگی میکنند، میروند و میآیند، ظاهر و غایب میشوند، میپوشند و میخورند و عریان میشوند، حرف و فریاد میزنند و فحش میدهند، گریه میکنند، میخندند و عاشق و فارغ میشوند. افکار عمومی ما در چند سال اخیر به بهانههای مختلف و حتی بی بهانه با پدیدهی نوظهور مذکور روبرو میشود، هر بار نامها و تحلیلهای تازه مطرح میشود و حتی رویکردهای قهری و رسمی و غیر رسمی اتخاذ میشود اما چندی بعد همین پدیده در قالب و تابلویی دیگر همه را غافلگیر و سورپرایز میکند. هر از چند گاهی و با رخدادی اجتماعی (مرگ یک خواننده) یا سیاسی (انرژی هستهای یا جنگ سوریه) یا فرهنگی (اکران یک فیلم یا انتشار موسیقی) سر و کلهی آدمیانی اکثرا جوان این جامعه پیدا میشود که با معیارهایی غریب میاندیشند و میبینند، انتخاب و تعیین میکنند، حتی این اواخر بسیج میشوند و به کوچه و خیابان میریزند. این گروه از انسانها همهی آنچه که برای ساختن یک گفتمان و بسط قدرت اجتماعی (به معنای فوکویی آن) لازم است را دارند: نیرو، رسانه و اراده. اینها برند و نماد ساختهاند که ظاهراً کار میکند و شناخته میشود. پاشایی، تتلو، اخراجیها و صدها نام و سمبل دیگر که اینروزها در افکار عمومی دهان میچرخد. این نوشته میکوشد توضیحی در مورد ظهور بیسقوط دستهای از آدمها بدهد که بیش از آنکه مخلوق شرایط ناشناخته و پیچیدهی امکان باشند، محصول وضعیت شوم فقدان و عدم جامعهی ما هستند.
لمپنیسم را حاصل بی نظمی طبقاتی میخوانند و لمپنها را یک شبه طبقه. اما طبقه و ساختار اجتماعی و اقتصادی چگونه دچار مشکل میشود؟ وقتی که تاکتیک و رویههای ساختارشکن و ساختار ستیز پی گرفته میشود. طبقه چه اجتماعی چه اقتصادی هویت و شاکلهاش را از سرمایهی انسانی میگیرد. به نظر میرسد اگر قرار باشد آدرسی به منشاء لمپنیسم داده شود باید نگاهی به روشهای همسانساز بر باد دهندهی سرمایهی انسانی بیفکنیم. دلسوزان زیادی طی سالهای اخیر انذار کردهاند تا مبادا رویههای خاص سبب هدر رفت منابع، تخریب نهادها و اتلاف سرمایهها شود. معلم ستیزی، پزشک ستیزی، ممانعت برای تشکلهای صنفی و مستقل(شما بخوانید وکیل ستیزی و خبرنگار ستیزی) و یک دو جین مخالف خوانیهای مشابه در کنار حذف و امحای یک شبهی ساختارهای نظارتی و مشورتی، پیامدی جز بیهندسه شدن ساختار جامعه ندارد.
لمپنیسم گفتمان ضد اصالت و عمق است. لمپن ها به سطحی بودن تفاخر میکنند. از طرفی خردورزی با چنین زیستنی در تضاد است و جای خرد را عصبیت و غیرت به خوبی پر میکند. اکثر مردم همین پرخاشگریهای لمپنی را به عنوان سمبل این گروه میشناسند.
قهرمان میانمایهی گرفتار این روزها در یکی از فریادهایش گفته که من طرفدار دارم! طرفداران این شهروند عصبانی به لطف فضایی به نام اینترنت و شبکههای مجازی با وی همراهی و همدردی میکنند و از طرفی مخاطب او هستند. این معادلهی دو طرفه بر بستر گفتمان شکل گرفته. فوکو به درستی معتقد بود گفتمان، قدرت را با خود حمل میکند. قدرت بسیج نیرو و فشار بر مراجع قانونی و رسمی؛ قدرت ساخت و پرداخت سلیقه و کالای فرهنگی و زیستی؛ قدرت ماندگاری و شکل دهی به پیرامون. نعمتی که اینترنت به لمپنهای معاصر داده در طول تاریخ دور و دراز این سلسله بیهمتاست.
ترجیع بند اکثر قضاوتهای اینروزها در مورد لمپنیسم، عجیب و غریب بودن رفتار و گفتار و انتخاب آنهاست. گویا اینان از کرهای دیگر آمدهاند. انگار جامعه در بیگانگی و گسست از این طبقهی تازه به دوران رسیده به سر میبرد و آنها نیز بالتبع در فرسنگها دورتر از فضای فکری سایر مردمان این جامعه ایستادهاند. تکه پاره شدن جامعه و مردمانش در عمق شکافهای دهان باز کرده به خوبی احساس میشود. جزیرهای شدن و شیزم فرهنگی، بستر بیگانگی و سرگشتگی فعلیست. جامعهی اسکیزوفرنیک ما آبستن جنون بزرگیست که فریادهای خشمگینانهی جوانی در هیاهوی آن گم خواهد شد.
این فریاد شاید بتواند درمان این درد باشد. فریادی که سعی دارد شکاف فراخ را در نوردد و به گوش دیگران برسد. چارهای نیست به جز دیالوگ با دستهای از انسانها که در دوردست فرهنگی و اجتماعی و سیاسی ایستادهاند. دیالوگی دردناک و طولانی…