پست مدرنیسم در ادبیات ایران عمر زیادی ندارد اما در همین مدت کم میراثی غنی خلق کرده. از طرفی رمان پستمدرن را یک نویسندهی آشنا به چم و خم نوشتن به راحتی تولید میکند. به زبان ساده کافیست قوانین مرسوم فرم و محتوای رمان را تغییر دهید؛ آنچنان که طرحی نو بر ساختار مدرن رمان بیندازید. کاری که #امیر_حسین_یزدانبد در #پرترهی_مرد_ناتمام انجام داده. روایت پیچیده، چند وجهی و متناقض است. بازی های نغز نویسنده با فرم ممکن است خوانندهی غیر حرفهای را گمراه کند و از دل رمان بیرون بیفکند و مانع پیوندش با متن شود. چند زن و مرد زنده و مرده و حتی یک جنین در رحم مادرش در سراسر رمان، هریک حکایت خود را میگویند تا پرترهی ناتمام” آقای مهرداد ناصری” شکل گیرد…
فصل اول رمان با واگویههای مرد روشنفکر طبقهی متوسطی شروع میشود که در توالت خانهاش، کنج عزلت روشنفکرانه گزیده و ابلوموف وار غر میزند و چس ناله میکند که ” من خسته شدهام”!با زنش جر و بحث میکند، با زمانه و زمینهی زندگیش مجادله میکند و با خودش میجنگد و صلح میکند… ناصری میتواند هزار کتاب قلمبه سلمبه را هضم کند اما از حل معمای ساده و طبیعی زندگی با زنش فشل است. ذهن خسته ی مهرداد ناصری در توالت گند میزند به خودش و تکان میدهد ذهنیت ایرانی متبختر و خود شیفته را.
در فصلی دیگر زن همسایه که رشکی هم به زندگی ناصری و زنش میبرد با جنین داخل شکمش حرف میزند و دایم او را “الاغ عزیز” خطاب میکند. کودک لابد لگد میزند بسان الاغ اما تکان میدهد زهدان تاریک وجدان مادر ایرانی را…
در فصل درخشانی دیگری از کتاب، یک اودیپ دانشگاهی بزک شده شکل میگیرد بین ناصری جوان و دو هم کلاسی اش بر سر عشق دور و دراز مارسیای استاد رذل که از فرنگ آمده… نویسنده تمام هنرش را در این عشق بازی به کلمه و زبان مادری بدل میکند و دل از خوانندهای میبرد که عاشق کلمات است. با قرض گرفتن عبارتی از شاعری سترگ آتش میزند به جان فارسی زبانی که به بزم مضاجعه با کلمه آمده است.
«ما سبب نمیفهمیدیم. در دنیایی بودیم که هر چیز مسبب اصلی خودش را داشت. هر کوفتی که بود بالاخره سببی بود برای خودش… آن روز که آمدید باران میبارید. گفتند یکی از آمریکا آمده.»
بخشی از کتاب
بقیهی داستان تعلیق و مومنتوم ناصری است از کودکی محو و مه آلودش تا بزرگسالی ناکام و پاسیو اگرسیوش. رخوت و نکبت یک انسان که در مرتب کردن خواسته و ناخواستهاش در جا میزند و در عین حال همیشه حق به جانب است.
گاهی سر و کلهی زنش پیدا میشود اما مبهم و منفعل، گویی در حاشیهی زندگی مهرداد ناصری نشسته و شاهد بیکفایتیها و تردیدهای مردش است.
رمان، پرترهی اگزیستانسیال مردی را رسم میکند که اندر خم یک کوچهی هستی خویش درمانده و هنرش حسرت خوردن و قمپز درکردن است…
” هیچ چیز جالبی دیگه باقی نمونده. دنیا اونقدر کش پیدا کرده که دیگه هیچ چیز جالبی برای پیدا کردن نیست. همه چیز قبلا دو هزاربار کشف شده. شاید فقط گاهی یه نگاه، یه حسی که آدم رو یاد چیزای خیلی قدیمی بندازه.”
بخشی از کتاب