جامعه شناسی معرفت و نظریات دکتر عبدالکریم سروش
در بحبوحهی انقلاب اسلامی و در بطن تنش و التهاب آن حرکت تودهای تاریخ ساز، یک نظریه پرداز جوان با نوشتن چند کتاب کوچک در حال سر و شکل دادن به منظومهی فکریاش بود. این روشنفکر و تحصیل کردهی غرب بعدها تبدیل به نماد جریانی در سنت فکر ایران شد که خود را روشنفکران دینی مینامیدند و تبار خود را به دکتر علی شریعتی میرساندند.
حسین حاج فرج دباغ متخلص به عبدالکریم سروش ابتدا در رشتهی داروسازی تحصیل میکرد اما با مهاجرت به فرنگستان به سمت شیمی تحلیلی و فلسفهی تحلیلی گرایش پیدا کرد..
اولین کتاب او جزوهای بود که در زندانهای مملو از زندانیان سیاسی در آستانهی انقلاب منتشر شد. نام کتاب “تضاد دیالکتیکی “بود و از عنوانش پیداست که برای محاجه با جریان فکری چپ نوشته شده. در زندان این نوشته به کار مذهبیون آمد تا در برابر استدلالهای ماتریالیستی از کیان دین و مذهب دفاع کنند. داستان سروش و چپها از همین جا شروع شد.
وی که فارغالتحصیل مدرسهی علوی بود، در دانشگاه تهران درس خوانده و به غرب برای ادامهی تحصیل گذری کرده بود در ادامهی هویت یابی و مسیر فکریش به سمت و سویی رفت که ریشهای در مذهب، دلی در گرو عرفان باطنی و عقلی وامدار سویههای تحلیلی فلسفی پیدا کرد. شاید اگر بخواهیم بهترین توصیف را در مورد ماجرای فکر و زیست دکتر سروش بگوییم میتوان از نام کتاب دیگرش کمک گرفت ؛”نهاد ناآرام جهان”
در سالهای ابتدایی انقلاب دکتر سروش در کنار کسانی مثل دکتر بهشتی و مصباح یزدی به کار حکومت تازه مستقر آمدند تا چپهای متوقع و سهم خواه را ساکت نمایند. مناظرههای آتشین در تلویزیون شکل میگرفت و سروش در کنار مصباح یزدی به مجادله با ایدیولوژی مارکسیستی میپرداخت. همین روحانی بعدها به یکی از پایمرد ترین مخالفان سروش بدل شد.
ماه عسل سروش با نظم مستقر اما خیلی طول نکشید. به تدریج نظریاتش چرخش پیدا کرد و به سمت و سویی رفت که خوشایند قرائت رسمی دین نبود. بنابراین به تدریج مطرود و مغضوب شد، درس و دانشگاهش تعطیل شد، سخنرانی و جلساتش محدود شد و حتی موسسهی نشر آثارش تعطیل. چیزی در تفکر سروش بود که اساسی و تعیین کننده و بر خلاف سلیقهی رایج و رسمی به نظر میرسید.
سروش خود را متکلم نو معتزلی مینامد و سعی دارد پایی در دین، دستی بر آتش عرفان و نگاهی به عقل نقاد و خود بنیاد مدرن داشته باشد.
او دایم در حال چرخش و نو شدن بوده است، روشنفکر انقلابی و مذهبی آتشین سابق به نظریه پردازی بدل شد که هرچه بیشتر تلاشش “دیالوگ”بود.
دکتر سروش به تدریج به فرمولی در دینداری و مدلی در زیستن دینمدار در جهان مدرن گرایش پیدا کرد که سعی در برقراری یک دیالوگ داشت. او به درستی متوجه شده بود که مفاهمه و مکالمه بین اجزایی از سنت ما شامل دین، زبان و عرفان با انسان امروزی قطع شده. مخصوصاً او کارش را با نهاد دین شروع کرد و برای کم کردن فاصلهی دین با فرد دیندار از شخصی بودن تجربهی دینی گفت. او آشکارا اعلام کرد تجربهی دینی در اختیار و بر مدار انسان دیندار است نه پیامبری که دین را آورده. سروش نام این پروژهی عظیم فکری را “بسط تجربهی نبوی”گذاشت و از تاریخی بودن تجربهی نبوی گفت.
در “قبض و بسط تئوریک شریعت” تاویل و تفسیر را هستهی دینداری دانست و اعلام کرد ما با تفسیرهای انسانی از متن دینی مواجهیم نه یک قرائت واحد و متصلب و خشک تاریخی و رسمی.
میشود دید که ماحصل و جهت گیری اصلی منظومهی فکری دکتر سروش از میانههای دههی شصت، جد و جهد برای به زمین آوردن دین از آسمان تاریخ و اسطوره و قدرت بوده است و بدین وسیله گفتمان و مصاحبت دینداران ترسیده و دهشت زده در روزگار مدرن را با پدیدار دین تسهیل و تشویق نماید. او در این راه به جنگ و جدال با نهاد رسمی “فقه” رفته چرا که معتقد است مایهی فصل و فاصله بین منبع دین و فرد دیندار شده است. فقاهت از دین یک “کلان روایت رسمی” میسازد که در چنگ و به کار شهروند دیندار مدرن نمیآید چون این شهروند احتیاج به “روایت خرد و شخصی” از دین دارد. تکثر و پلورالیسم برداشتها از دین ماحصل تفسیری نوین و تا حد امکان نزدیک به زیست مدرن بود که تا هم اکنون هم در دستور کار سروش قرار دارد.
دینی که قرائت رسمی دارد لاجرم چگال و ثقیل و حاضر در عرصهی عمومی است و سهم و نقش اجتماعی میطلبد. سروش و هر آنکسی که در چارچوب پروژهی روشنفکری دینی میگنجد (امثال مجتهد شبستری و کدیور) اگرچه خودش هم نداند و تبریهای روشنفکرانه بجوید در حال شخصی و فردی و زمینی کردن تجربهی انسان دینمدار معاصر هستند. عقلا و البته نهادهای رسمی می فهمند این روند یعنی آغاز سکولاریزاسیون.
هر چند مخالفان جریان رسمی توان درک گوهر اصلی نظریات سروش را نداشتند اما به درستی متوجه تبعات جامعهشناختی آن شدند. چیزی که متاسفانه بسیاری از روشنفکران غیر دینی و کتاب خواندهی فعلی هنوز از فهم آن عاجزند.
مواد این پروژه البته گوناگون و ناهمگون بوده است. در جایی با زبان عارفانهی مولوی، در جلسهای با کلام شیعی، در خطابهایی با تمسک به تاریخ ادیان و در کتابی با اشارتهای فلسفی. این مساله ظاهر اندیشهورزی سروش و سایر همسلکانش را “متناقض نما “میکند و این باصطلاح نقطه ضعفی است که برای روشنفکری دینی دشمنانی از جنس خودش پدید آورده است.
دکتر سروش راهی که در دههی شصت با بسط تجربهی نبوی و قبض و بسط تئوریک شریعت شروع کرده بود با نظریهی ایمان در برابر اعتقاد و کتاب اخلاق خدایان و فرضیات قرآن و وحی پی گرفت.
نظریهی ایمان در آخرین شمارههای مجلهی کیان مطرح شد. سروش توضیح داد که اعتقاد چسبندگی و اسارت میآورد اماا ایمان سیالیت و رهایی در ذاتش دارد. او به آیاتی از قرآن اشاره کرد که از زیاد و کم شدن ایمان سخن میگفت. او تبدیل اعتقاد به ایمان را مقدمهی دموکرات شدن متدینین دانست.
در اخلاق خدایان به تعبیر اکبر گنجی “مومن دموکرات “زاده شد. افق نظریهپردازی سروش در این کتاب چرخش و تولدی دوبارهه پیدا کرد. مجموعهای از چند مقاله که در مورد هویت و آزادی و اخلاق بود. مقالهی ذهنیت مشوش، هویت مشوش در این کتاب خبر از آشفته بازار کنونی اجتماعی ما میداد.
بعد از خروج از ایران، سروش در مورد متن مقدس قرآن چند سخنرانی کرد و حرفهای پارادایمال زد. او گفت قرآن تجربهی نبویی است نه الهی. قرآن امضاء نبی را دارد نه نشان پروردگار. او سعی کرد نشان دهد که متن مقدسی که قرآن نام دارد روایت و حاصل تجربهی انسانی نبی مکرم از حادثهی بزرگ وحی است.
اما پلهی آخر و ایستگاه واپسین ماموریت فکری سروش، انسانی کردن وحی بود. او با تمسک و تلمیح به روانکاوی ادعا کردد واقعهی وحی را میشود در قالب” رویا ” توجیه کرد. بدین ترتیب ناسخ و منسوخ و تناقضات عقلی و نقلی و تاریخی متن مقدس قابل توضیح میگردد.
تا اینجا به نظر میرسد پروژهی دینی و نظری عبدالکریم سروش تکمیل شده است. او موفق به شکل دادن پارادایمی جدید وو گفتمانی نو برای مفاهمه و وصل و دیالوگ دین و دینداران شده است. او کرباس سنگین و به شدت قدسی و فقاهتی دین را به تن انسان سرگشتهی مدرن اندازه میکند.
قبلا از چرایی اصطکاک مراجع رسمی با سروش گفتم اما مساله بدین جا ختم نمیشود. به تدریج افرادی از اصحاب فکر و اندیشه هم به سلک دشمنان و ناقدان سروش درآمدند. اولین اندیشمند مشهوری که علم مخالفت بلند کرد داوری اردکانی بود که تا حدودی نقش بازوی فکری دستگاه رسمی را هم بازی میکرد. او به نقش آرای پوپر در نظریهپردازی سروش ایراد گرفت و چند دشنامی هم به فیلسوف اتریشی حواله داد. اتهام داوری کاملا کلیشهای بود. سروش را جاده صاف کن لیبرالیسم میدانست.
بعد نوبت به کسی رسید که برای نقد همه چیز و همه کس همواره در صحنه است!جواد طباطبایی سروش را التقاطگرر دانست و به تمسخر و استهزا نظریاتش پرداخت. او به گمان خودش روی پارادوکسهای فکری و آسمان به ریسمان بافتنهای روشنفکری دینی انگشت گذاشت و کل دستگاه نظری این دسته از روشنفکران را بیارزش دانست.
در اوایل دههی هشتاد چپهای نوی آلتوسری به میدان نقد و هجو سروش آمدند تا ماجرای قدیمی روشنفکر پا به سنن گذاشته را با چپگرایی زنده کنند. مراد فرهادپور از مدعای سروش بر غیبت عقل در انقلابها برآشفت و نامه و مقاله نوشت و سروش را دزد نظریه و تئوری اعلام کرد. شمشیر انتحال البته از سالها قبل در کارزاری که روشنفکران وطنی علیه نظریهی پلورالیسم سروش راه انداخته بودند، سلاح پرکاربردی بود.
در نهایت نوبت به اکبر گنجی و نراقی رسید. آنها بعد از مطرح شدن نظریهی وحی و رویا ادعا کردند که سروش در حال فرقهه سازیست و عنقریب است که دعوی نبوت کند!
گنجی که در این سالها سلسله مقالات قرآن محمدی را پیرو نظریهی قرآنی سروش ارائه کرده بود با کنار هم گذاشتن برخیی شواهد امروزی و کمک گرفتن از مستندات تاریخی حدس زده که دکتر سروش در آستانه ی اعلام نبوت است!
کسان دیگری چون عبدالعلی بازرگان هم انتقاداتی کلاسیک به آخرین فرضیهی سروش مطرح کردند.
به این لیست بلند میشود مخالفت های تند و تیز روحانیت رسمی و غیر رسمی شیعه را هم اضافه کرد. کسانی مثل آیتت الله مصباح یزدی، جعفر سبحانی و مکارم شیرازی که کار اعتراضشان به صدور فتوی ارتداد هم کشید.
در سالهای جوانی که تازه به دانشگاه رفته بودم به وضوح دیدم چگونه خود و همنسلانم در بدنهی فکری جنبش دانشجویی از رهگذر آشنایی با آثار دینی دکتر سروش از بهت و حیرت فلج کنندهای رهایی یافتیم که محصول مواجههی جوانانی دیندار بود با جهانی مدرن و دایماً در حال تطور و تحول.
مجلدات کتابهای سروش و راهگشاییهای نظری او سبب شد نسلی از دینداران این کشور بتوانند به صورت عملی بینن سنتی بسیار خشک و رسمی و غیر منعطف با زیستنی که ناگزیر از روبرو شدن با پدیدهها و مفاهیم کاملا اثباتی و زمینی و انسانی است، آشتی و همزیستی برقرار کنند. سروش این امکان را فراهم کرد که متدین معاصر بتواند با نعش شهید عزیز سنت که روی دوش و فرهنگ و تاریخش افتاده بود، حرف بزند و دیالوگ کند. این دیالوگ البته دردناک، چند وجهی و گاهی اسیر تناقضات میشود اما شایسته است به جهت و سیر کلی آن نگریسته شود نه جزییات غیر ملزومش.
در رواندرمانی توصیه میشود به “پروسه”ی ماجرا توجه شود تا روی “جزییات ” داستان.
سروش در حال تکمیل راهیست که از چند دهه قبل شروع کرده و حاصل آن چند ده جلد کتاب است. اگر به جای توقفف وسواسگونه در تک تک ایستگاههای نظری، به راهی که او میرود بنگریم در مییابیم هدف پروژهی فکری او تربیت انسان مومن مسالمت جوییست که بتواند از کوچهی تجدد به شهر مدرن برسد. چنین مومنی نه خلا معنویت دارد نه آنچنان حیران و متصلب است که نتواند اسباب توسعه شود. سروش در حال سکولاریزه کردن جامعه و فرهنگ است.
اما مخالفان روشنفکرش چه کردهاند؟ آیا در ایجاد پارادایم و گفتمان و افق فکری به گرد پای این مرد هم میرسند؟
به نظر میرسد اگر روشنفکران لاییک نمیدانند سروش چه کرده کافیست به سراغ آنهایی بروند که سبب شدندد موسسهی انتشاراتیاش تعطیل شود، ترک وطن کند و در غربت سکنی گزیند. آنها گرچه جامعه شناسی معرفت نمیدانند اما به حکم غریزه دریافتهاند خطر مردی را که در حال عرفی کردن دین و شریعت در ایران است.