از طرف همکار فوق تخصص غدد معرفی شده. به تازگی از بستری یکماه و نیمهی سخت ترخیص شده. علت بستری کتواسیدوز بوده ظاهراً.
زن لاغر و تکیده به سختی روی صندلی جابجا میشود. مهندس کامپیوتر است و با برادر و شوهرش شرکتی داشتهاند. بیماری از دوسال قبل شروع شده و به تدریج پیشرفت کرده.
رنجورتر که شده شوهر بهانه میگرفته. رابطهی جنسی کمرنگ و سخت شده بوده و مرد سکس میخواسته. ظاهر زن که تحلیل میرود صبر مرد تمام میشود و کار به کتک کاری میکشد. زندگی جهنم میشود.
خانواده با خانمی صحبت میکنند تا به صورت روزمزد کارهای خانه را انجام دهد شاید از غر و لندهای شوهر کاسته شود اما زن جدید دل مرد سابق را میبرد!اعتراض میکند ولی آقای خانه خشمگین و غضبناک دست و پای زن را به تخت میبندد و چند ساعتی رهایش میکند! تا وقتی که برادرها برسند در اثر فشار طنابها دو انگشت دست راست و یک انگشت دست چپ گانگرن و آمپوته میشود!
بالاخره مرد با معشوق جدید میرود و تنها فرزند را هم میبرد.
با رفتن مرد، شرکت کامپیوتری هم تعطیل میشود و مشکل مالی هم اضافه. خانواده خسته و فرسوده از هزینههای درمان راه حل جدیدی پیدا کردهاند؛ازدواج مجدد با مرد مسنی که تنهاست اما پول دارد!!
دیابت مقاوم به درمان، سلیاک و کمکاری آدرنال همه را با هم دارد.
اخیراً به این مشکلات حملات خشم و خودزنی هم افزوده شده. از زن میپرسم؛چی میشه که خودت رو میزنی؟
“صداها دکتر، صداها امونمو بریدن”
سرش را بین دو دست میگیرد و فشار میدهد.
“من آدمی بودم برای خودم. زندگی داشتم، کار داشتم، شوهر داشتم. بچه داشتم. همه چیز نابود شد. یهویی طوفان اومد، زلزله اومد”
در چهرهی تیره رنگ و تکیدهی زن آثاری از جذابیتهای زنانهی گذشته هنوز هست. نگاه بی رمقش را به من دوخته. از زمین و زمان شکایت دارد.
دکتر غدد متوجه گرفتاری ارگانهای دیگر هم شده و زن با اطلاع از این گرفتاری جدید غمگینتر و ناتوانتر.
موبایلش در جیب زنگ میخورد اما دستهای لرزان بی انگشت نای بیرون آوردن گوشی را ندارد. موبایل میخواند:
وقتی تن حقیرمو
به مسلخ تو میبرم
مغلوب قلب من نشو…