معرفی مجموعه داستان” پونز روی دم گربه” نوشتهی آیدا مرادی آهنی
جنون همواره دستمایهی آفرینشهای هنری بوده. روانپریشی، محملی بیتکلف برای زاییده شدن و شکوفا گشتن ادبیات نیز بوده. در سینما هم جنون ژانر خودش را دارد و زمینهی مناسبی برای ایجاد حس تعلیق فراهم میکند.
در ادبیات فارسی تا قبل از مجموعه داستان پونز روی دم گربه، تلاشی چنین عریان و غریق در فضای سایکوز و آشفتگی نداشتهایم. اگر وهم و خیال سبک “جریان سیال ذهن” را بهانهای برای عیان کردن بی هزینه و پیچیدهتر واقعیت بدانیم، ژانر سایکوز را می شود بهانهای برای سلاخی و خیانت بیمحابا به دنیای واقعی دانست.
در عین حال فرق هست بین اشارت و گذر در فضای جنون (کما اینکه نویسندگان بسیاری در زبان فارسی چنین پرداختهایی موقت به موقعیتهای روانپریشانه داشته اند) و آمدن و ماندگار شدن در دیوانگی. نثر مرادی آهنی به خوبی در حال و هوای جنون اهلی شده به طوریکه هرگز مرزهای واقعیت حتی از دور هم پیدا نیست و فقط پوستهی کلمات بدون داشتن محتوی، پساسایکوز باقی ماندهاند. فضای داستانهای کتاب عمیقا در تار و پود سایکوپاتولوژی تنیده و هضم شده.
نویسنده در این اثر ۹ داستان جدا از هم را روایت میکند که به تمامی از زبان شخصیتهایی سایکوتیک یا با اختلالات جدی روانی بیان میشود. دو جوانی که معلوم نمیشود کدام یک دیگری را در بیابان برفی کشته و چه کسی در مواجهه با ترومای قتل دیگری توهم زده یا زنی که فرزندش را کشته و در چرخشی تعلیقوار به دنبال قاتل میگردد.
گاهی دیالوگها بین بیمار و روانپزشک و پرستار رد و بدل میشود اما هرگز ادبیاتزدایی نشدهاند و در دام علم نیفتاده و روانشناختی نشده.
کتاب فضای ترسناک سایکوز را به خوبی تولید و تکثیر کرده و ادامه داده، تا جایی که در فرازهایی نفس خواننده از دهشت به شماره میافتد و این دقیقا نقطهی افتراق جنون اندیشیهای این کتاب است با تعریضهای روانپزشکان صاحب سبکی چون ساعدی و الهی به سایکوز در آثارشان.
در نقدهایی که به کتاب شد مثل همیشه تیغ اتهام تقلید به تن اثر آشنا شد که اگر هم درست باشد الحق تقلید طبیعی و بینقصی درآمده است.
برای حس اتمسفر پریشان کتاب کافیست به نام داستانها نظری بیفکنیم؛یک بشقاب گل، داغ انار و زنی پوشیده با گردنبند. در نهایت عنوان اصلی کتاب که به بهترین وجهی نماد آشفتگی و ساختار گریزی جنون زدهی اثر است.
” باید قرصهایش را میخورد. طاقت کلید شدن دندانها و رعشهاش را نداشتم. چند سال قبل، یک روز گرگومیش صبح از خواب پرید و از آن به بعد حملهها شروع شد. مادر پای تختش زار میزد تا شادی بگوید که چه خوابی دیده. شادی دوباره خوابیده بود. پدر با تفنگش آمد کنار پنجرهی اتاقمان و در کمین گربهی بیدُمی ایستاد که ماهیهای ظهر را برده بود. مادربزرگ با عصایش جایی کنار نردههای پل را به پدر نشان میداد. مادر گریه میکرد. شادی خوابیده بود. به مادر گفتم: “هر چیز که قرار است ما بعدها بدانیم او دیده.” هیچوقت هم خوابش را برایمان تعریف نکرد. هر وقت مادر میپرسید شادی چیزی نمیگفت؛ قرصهایش را میخورد و میخوابید.”