پیرامون بحران خشونت و موج مهاجرت در خاورمیانه
دیرزمانی بود که مهاجرت یک ساز و کار انطباقی در نظر گرفته میشد برای فرد یا گروهی که در محل اولیهی زیستشان مورد محرومیت و ظلم و فشار واقع شده بودند.
نمونههای تاریخی و تاریخ ساز زیادی برای این توضیح و کارکرد مهاجرت داریم از صدر اسلام در دنیای سنت گرفته تا دروازههای عصر حاضر در آمریکا که دستهای مهاجر مسبب و تولید کنندهی مدنیت و فرهنگی جدید و سازنده شدند.
اما چند دهه است که کوچ آدمها به مناطق دیگر عالم کاملا از روی انتخاب و لزوماً در مسیر زایش و تحول نیست و انگار روح و جوهر پدیدار مهاجرت در حال تطور و تبدل است. در چند سال اخیر و مخصوصا بعد از امواج خشونت کور در خاورمیانه و آفریقا پدیدهی مهاجرت به گرفتاری پناهندگی بدل شده و “فرار مغزها “از کشور های جهان سوم به “صدور گرفتاری و جرم و جنایت” به کشورهای توسعه یافته تغییر ماهیت داده. هرچند که به نظر میرسد هجرت از شرق عالم به غرب آن از ابتدا و در بنیادهایش مسالهای فلسفی بوده و لاجرم نمیتوانسته یکدست باشد بدین معنا، نخبه و دانشمندی که فراری میشود از موطن و مملکت خویش، در پس پشت مهارت و علمی که با خود میبرد، سرخوردگی و یاس و خشم و ناکامی را هم منتقل میکند. میتوان گفت مهاجرت همیشه ماهیتی مرکب و پیچیده و هتروژن داشته برای هر دو طرف هجرت ساز و هجرت پذیر ماجرا.
فنومن مهاجرت را میشود موضوع علم جامعه شناسی دانست. لذا جمعیت و آمار و حجم و نمونه در کار وارد میشود. مسایل نسبی نگریسته میشود و تحلیل هم تاریخ مصرف پیدا میکند.
اما میتوان نگاهی دیگر هم داشت و پرسشی فلسفی مطرح کرد. چگونه میشود جریانی از “میل” راه میفتد از شرق فلسفی عالم به سوی غرب فلسفی آن؟
مهاجر فردیست که تمایل درونی و روانی دارد به اتصال با منبعی از انرژی حیاتی که تصور میکند در جایی و جغرافیایی دیگر از جهان واقع شده.
مهاجرت تمنایی است که بوی “لیبیدو” میدهد و جریانی است لیبیدینال. مهاجر یا پناهنده گویا طفلی است که به دامان والدی پناه میبرد که از او دور افتاده. گرچه ملتفت نیست که در دوری هم مهمان سفرهی نعمات همان والد دور از دسترس بوده است.
کوچ همواره از حاشیه به متن است. ابژه به سوی سوبژه کشیده میشود و هنگامی که ابژه به تعقیب فیزیکی سوبژه میپردازد به احتمال زیاد میشود نشان از وخامت حال و احوال ابژههای حاشیه نشین فلسفی در عالم شرق گرفت.
نیم قرن قبل داستان متفاوت بود. ملل شرقی یا جنوبی پرچم خویشتنیابی بلند کرده بودند. بازگشت به خود و ملیت گرایی و ناسیونالیسم و بعدتر تودهگرایی و چپ روی بازارش داغ بود. انقلاب و قیام خلقهای بیدار شده پیاپی رخ میداد و منابع و ثروتها به اصطلاح ملی میشد و غربیان و شمالیها که لزوماً چکمه پوش و دزد و غارتگر بودند به زور بیرون رانده میشدند و خانه از غبار اغیار پاک میشد. کاریزما و قهرمان و شهید خلق میشدند و تودهها زیر علم آنها سینه میزدند و نوای “آنچه خود داشت” سر میدادند و تئوری غربزدگی و استعمار تولید میکردند.
چند دهه بعد اما ماجرا کاملا برعکس شده. از عام و خاص همه سودای غرب نشینی دارند. اگر خودشان نتوانند فرزندشان راهی میشوند، اگر قانونی نشود به زور و با گذشتن از هفت دریا و پذیرفتن خطرها به جان.
بماند آنهایی هم که نرفتهاند و دور شو کور شو میگویند در نهاد و بطنشان تمنای کشندهای برای مظاهر فرنگی دارند و یعقوبوار، بوی پیراهن یوسف هر نماد و سمبل و محصول غربی را به چشم میکشند. کافیست به موبایلهای اپل و کفشهای CAT و مسواکهای اورال بی حضرات استکبار ستیز نگاهی بیفکنیم تا متوجه عمق پارادوکس فلسفی ناگزیرمان بشویم.
اگر زیستن همواره در دو سر طیف نباشد چگونه میشود نویسندهی رسالهی غربزدگی در پایان عمرش اعتراف میکند به مزهی گرمای لذت بخش تن توله سگ اروپایی که در سرمای جانسوز شبی زیر پوستش رفته در سفری که پیرانه سر به اروپا داشته!!
وضعیت فلسفی و دینامیک ما البته در هر زمانی ثابت و غیر قابل تغییر است. ما ابژههای شناخت در حاشیهی جهان فعلی هستیم که چه بمانیم چه برویم منبع لیبدو و زیستمان لایتغیر است. از طرفی گرفتاری و مسالهی ما نیز همچنان پابرجاست. ما درکی از وضعیت فلسفی خود نداریم، چه در خانه و چه بیرون از آن، شرقیان خود را آنگونه که هست نمیبینند.
“کودکی” که جسورانه در روی” پدر” تیغ میکشد در حالیکه می تواند شکر گزار و ادامه دهندهی راه پدر باشد تا بالنده و مستقل گردد، در واقع تیشه به ریشههای خود میزند. آنزمان که استقلال طلبانی ملی گرا بودیم، در واقع پدر کشانی خود شیفته بودیم و حالا که ماندهایم و پدر را از خانه بیرون کردهایم “برادر کشانی”سنگدل شدهایم که از کشته پشته میسازیم در تمام خاورمیانه و آفریقا و جنوب فلسفی عالم.
جای سوژه و ابژه هرگز تعویض نمیشود. فاصلهای همواره و ابدی هست میان پدر و فرزند. موج فرزندان گرسنه و یاغی و طاغی که اینروزها به دامان پدر میل دارند البته به این فاصله قرنهاست بیتوجهند و حتی هنوز هم طلبکارانه التماس میکنند. این تکدی گری و در عین حال بستانکاری اوج تناقض و نگونبختی انسان شرقی است که خود به برادرکشی کارامازوفی در خانهاش دست میزند و سپس توپ را به دامان غرب پرتاب میکند و متجاسرانه خود را از بار مسوولیت میرهاند.
پدر تا ابد درگیر مشکلات فرزند ناخلف خویش است. اگر شکمش با نان پدر سیر باشد علیهاش قیام ملی میکند و در آنزمانی که در غیاب پدر گرسنه و زخمی میشود خسته از دریدن برادرهایش، دشنام گویان و در آستانهی انفجار به دامان همان پدر اخراجی پناه میبرد و پناهنده میشود ولی بلافاصله یا یک نسل بعد به خودش بمب میبندد یا با کامیون به داخل جمعیت همنوعی میرود که آب و نان و امکان تحصیل و پیشرفتش را فراهم کرده بودند، تا پدرش را نابود کند.
ما همواره قاتلیم؛ چه در شرق و چه در غرب، چه مسکون و چه آواره…