جمعیت کوهدشت با روستاهای اطرافش به راحتی دویست هزار نفر میشود و این آدمها از چندین سال قبل روانپزشک نداشتهاند. بر خلاف باور اولیهام مردم با مراجعه به روانپزشک خیلی هم سختگیر نیستند گرچه سایهی سنگین استیگمای بیماری روانپزشکی را روی شانههایم احساس میکنم.
آمار بیماران بستری روانپزشکی از تعداد تخت اختصاص داده شده بسیار بیشتر است و با معاینهی اولین بیماران بدحال متوجه نقیصهی بزرگ دیگری هم میشوم؛ دستگاه الکتروشوک…
فروردین تمام نشده راه خرم آباد در پیش میگیرم و نامهای در دست و امیدی در دل که رییس روانپزشکِ اصلاح طلبِ دانشگاه دستگاه ECT بدهد.
نامه را میخواند و ذیل نامه دستوری شفاف به معاونت درمان و توسعه مبنی بر اینکه برای کوهدشت دستگاه الکتروشوک تهیه شود.
آن نامه هنوز در دبیرخانهی دانشگاه لرستان است و کوهدشت و مردم محرومش هنوز از داشتن یک دستگاه سی یا چهل میلیون تومانی محروم هستند!
خدا نکند در این شرایط یک بیمار مانیای سایکوتیک بیاید. روانپزشک جوان باید انتخاب کند که این بیمار معصوم را باید با شدت آژیتاسیون و پرخاشگری و بیخوابی و سایکوزی که دارد در بخش داخلی کنار مریض دیابتی و فشارخون بستری کند یا به مرکز استان اعزام نماید.
اگر تصمیم به اعزام باشد تازه اول گرفتاری است چرا که در دستورالعمل اعزام بیماران آمده که بیمار روانپزشکی دلیلی برای اعزام ندارد!
هیچگاه شبهایی را فراموش نمیکنم که با همراهان بیمار بدحال روانپزشکی به یک اندازه یا شاید هم بیشتر، احساس استیصال و درماندگی میکردم که اگر بیمار را نگه دارم چگونه و اگر بنا به اعزام باشد از چه راهی؟!
خدا به چند روانپزشک شریف هیات علمی خرمآباد عمر با عزت دهد که موافقت میکنند مریض بدحال و پرخاشگر را مستقیماً پس از هماهنگی در سرویس آنها بستری کنم اما با این حال نحوهی عزیمت بیمار تا خرمآباد هنوز محل نگرانی و کشمکش و درگیری با ستاد اعزام خواهد بود.
در چند سفر هوایی به خرم آباد با معاون وقت درمان دانشگاه لرستان هم سفر میشوم. متخصص بیهوشی است و آدم حواس جمعی به نظر میرسد. بعد از حوادث جلسهی کذایی شروع طرح تحول و دلخوری و کدروتی که پیش آمد این سفرها فرصتی است برای تالیف قلوب!
کم کم با هم رفیق میشویم و متوجه میشوم که چندان دلخوش به ماندن هم نیست. خانه و زندگی و سر و همسرش در تهران هستند و دیگر خسته از شغل ستادی.
در ظهر یک روز گرم ابتدای تابستان ۹۳ زنگ میزند و پیشنهاد ریاست بیمارستان شهر را میدهد!
میگوید در نورآباد یک روانپزشک را رییس بیمارستان کردهایم و راضی هستیم. بیمارستان شهر چندین سال است که با سرپرست اداره میشود و رییس شبکه همزمان سرپرست بیمارستان هم هست.
از وقتی دولت جدید آمده در شهر پیچیده که قرار است رییس شبکه تغییر کند و یک “اصلاح طلب” به جایش بیاید.
مرد جوان روانپزشک نمیداند که یکسال بعد همهی پزشکان و پرسنل شبکه و بیمارستان چراغ برداشتهاند و دنبال تار موی همین مدیر غیر اصلاح طلب میگردند تا از رییس اعتدالی شبکه به دامانش پناه ببرند!
از معاون درمان طلب فرصتی میکنم برای بررسی و برآورد وضعیت بیمارستان. هرچند که دورادور میدانم اوضاع خوب نیست.
آیندهای نه چندان دور را میبینم که طرح تحول مستقر شده و مطبها تعطیل و پزشکان برای یکساعت تخت و بستری هزار راه نرفته و کار نکرده را امتحان میکنند و من که رییس بیمارستانم در این میان چه موجود بیچارهای خواهم بود!
پاسخ منفی میدهم و معاون دلخور میشود و تا چند ماه تحویلم نمیگیرد!
🔻تنهایی، فاصله و جاده
اواخر تابستان است و موعد ماموریت همسر به اتمام رسیده. نه در مبدا و نه در مقصد کسی برای تمدید ماموریت موافق نیست!
پنج ماه، ناغافل میگذرد و همسر به تهران فراخوانده میشود. دوباره تنهایی و تنهایی. از صبح تا شب مشغول کار در بیمارستان و مطبم و شبها خسته به خانهای ساکت و خاموش میآیم. آخر هفتهها تهران میروم و جمعه شبها به کوهدشت باز میگردم.
این داستان برای چهارسال آینده ادامه خواهد داشت به طوریکه تمام پرسنل فرودگاه خرم آباد و تاکسیهای خطی جادهی کوهدشت و ترمینال غرب تهران مرد جوان روانپزشک و مصائب رفت و آمدش را میشناسند و خبر دارند!
جادهی خرم آباد به کوهدشت با همهی زیباییهایش، خطرناک و پیچ در پیچ است و گویا از سالها قبل قرار است دوبانده بشود.
در تمام سالهای بعد خدمت در کوهدشت این جاده روزانه و هفتگی قربانی میگیرد و تعریض جاده تا سالهای بعدتر هم بی فرجام میماند.
در منطقهای که نرخ بیکاری تا ۶۰ درصد میرسد تعداد زیادی از سرپرستان خانوار، مسافرکشِ این جادهی بی رحم و خطرناکند و اغلب راننده و مسافرین باهم قربانی حادثه میشوند.