خاطره و حافظهی جمعی ما با جلسهی”مناظره” غریبه نیست. ماهی نیست که در گوشهای از این مملکت دو یا چند نفر آدم روبروی یکدیگر بنشینند و باصطلاح مناظره کنند. مکان و محل معمولاً دانشگاه یا پاتوقهای فرهنگی یا رسانههای بزرگ و پرمخاطب است تا پیام فرهنگی بودن پدیدار مناظره غلیظ و پرملاط شود و در واقع بر اصل و ذات نامبارک این مفهوم سرپوشی قرار گیرد.
گفتگو و دیالوگ ساختار و چارچوب مشخصی دارد که بر زمین مقدماتی منطقی و فلسفی بنا میشود. به عبارت دیگر دو انسان برای گفتگو باید پا بر روی زمینی از حداقل اشتراکات سفت کنند تا بشود فرایند مکالمه را آغاز کرد و اگر این حداقلها نباشد و دو طرف هرکدام در دنیای جداافتادهی خویش باشند طبعاً گفتگو و دیالوگ ایلوژنی بیش نیست و اسمش هرچه باشد بروندادش فرهنگی و به درد بخور نیست.
وقتی با فقدان مقدمات در وضعیت محال برای مکالمه باشیم طبیعی است که مجادله و منازعه و مناظره برپا میشود. در مناظره دو طرف فرسنگها بل دنیاها با یکدیگر تفارق و تفاوت دارند و هر توجیه و بزک و دوزکی هم انجام شود این دو سوی دور از هم فریاد یکدیگر را نخواهند شنید و منطقاً کمر به حذف و هجو و هزل دیگری بستهاند.
سنت و تاریخ ما سرشار از جلسات مناظره است که بهصورت تیپیک و نمادین فُرمت ملحد_موحد داشته است. یک سمت متدینین و متشرعین مینشستند و طرف دیگر نگونبختی که قرار است تا چندی دیگر ترور فردی یا اجتماعی شود.
این سنخ بساط به ظاهر اندیشه محورانه ولی به غایت خشن در صدر تا ذیل سدههای آغازین تاریخ ما فراوان است. نمونههای معروفی هم دارد که روایت جریان مناظره گویا تنها اثر رسمی باقیمانده از سمت روشنگر ماجرا است( مناظرهی فیلسوف ری و ابوحاتم)
این زنجیرهی طولانی و ذخیرهی غنی جلسات مناظره اگر قرار بود اندکی و فقط اندکی ماهیت سازنده و گفتگویی داشته باشند الان بایستی این فرهنگ بسیار شکوفا و بالنده میبود و اگر نیست دلیل دیگری است بر بطالت فرآیند سنتی مناظره و هماورد طلبی در عرصهی نظر.
فایدهی دیگری هم طرفداران مناظره به صورت کلی بر آن مترتب میدانند خاصیتی است که گویا برای تالیف قلوب و کاستن فاصلهها دارد. کافی است نگاهی به نواحی مناظرهخیز این تاریخ و فرهنگ بیفکنیم و مشاهده کنیم که مناظرات داغ شیعه و سنی، ملحد و موحد، مومن و مُنکِر و متجدد و مرتجع به اندازهی وافی داریم ولی شکاف و گسست و دشمنی و عناد هم درست روی همین گسلها فراوان است.
تقریباً هیچ اثر تضمین شدهای از امکان مفاهمه و گفتگو در اختیار نداریم کما اینکه نداشتهایم ولی تا دل تنگمان بخواهد عاشق جلسهی مناظرهایم!
چند سال قبل که #عبدالکریم_سروش هنوز ایران بود یکی از سرگرمیهای حواریون خودش و البته صف مخاصمانش این بود که پای بساط یک مناظره بین سروش و مخالفین رسمیاش هلهله و شادی کنند و لختی غریزهی شیطنت ایرانیشان را نوازش کنند.
سروش البته هرگز در این دام نیفتاد چه او قدر و منزلت خود و تهیدستی و هوچیگری مخالفانش را میدید و میدانست که میدان مناظرهی سنتی ایرانی جایی نیست که محصول فرهنگی و آبرومند برای مخاطب جدی و اهل دانش و جویای حقیقت فراهم آورد و فقط تنور جنجال و جنگ زرگری را گرمتر میکند و دودش هم نهایتاً به چشم دگراندیشان خواهد رفت.
آیا سروش که عمرش را پای اعتزالیگری گذاشت و مال و مکنت دنیا را رها کرد و رفت از مباحثه و گفتگو ابا داشت؟ آیا سروش که بزرگترین دیالوگ کننده با نعش عزیز سنت در دههی شصت و هفتاد بود از دیالوگی مقطعی هراس داشت؟
به نظر میرسد پیر نواندیشی دینی میدانست چه دامی برای بی اعتبار کردن نظرگاهش و مس نمودن طلای اندیشهاش تدارک کردهاند.
عطش تاریخی ما برای مناظره را شاید بتوان صورت دیگری از پرخاشگری و عدم تحملمان در برابر “دیگری متفاوت” دانست که لازم است درست قبل از خفه کردن فیزیکیاش ابتدا رویَش را کم کنیم و دهانش را ببندیم. نوعی حس مبارزهجویی و تقابل شاخ به شاخ پشت جریان غالب مناظرههای ما هست که سبب میشود یک طرف یا طرفین خود را حق بداند و دیگری را لاجرم باطل و بدین ترتیب تنظیمات و مقدمات مناظرهی ایرانی فراهم میشود که در جهنم شکاف و گسست ( Splitting) بگو مگویی آغاز میگردد که فقط تظاهری است به گفتگو و هیچ نسبتی با احترام و مدارا و علم و اخلاق برقرار نمیکند بلکه مجال و میدانی است بر کنار سفرهی دوگانه هایی مثل سیاه- سفید یا صفر- یک یا کافر- مومن تا دگراندیش و مخالف فکری یا منقلب و متحول شود یا ساکت و منکوب. میشود دید که بافتار مناظره هیچ نسبتی با تفکر و احترام به موضع دیگری ندارد و موکبی است برای از میدان به در کردن حریف. در اینجا این سوال مطرح میشود که آیا فضای بیتخفیف و تعارف مناظره، سیاسی نیست؟
هرجا که مناسبات قدرت باشد سیاست هم هست و حالا میتوان گفت که منحصراً سیاستمداران شایستگی حضور و زورآزمایی در مهلکهی مناظره را دارند. کاری که در ایران و غرب و شرق عالم روتین و مشروع است و به درستی طرفین سیاست پیشه در صدد فتیله پیچ کردن رقیب هستند.
وضعیت ما امّا پیش از این و تا اکنون بغرنج بوده و هست. ماجرای فکر در این تاریخ و فرهنگ داستان پر آب چشم است که وسوسه و ولع مناظره یکی از بیماریها و گرفتاریهای آن است. در چنین وضعی سید_جمال بر آن میشود که یقهی ارنست_رُنان فرانسوی را بگیرد و با قصد شرافتمندانهی هدایت از مسیر ظلام به سبیل اسلام آنچنان تکفیر و مردود وعصبیاش کند که شرق شناس فرانسوی هم از خجالت او درآید و تمام مکتوبات این مناظره در روزنامهی فرانسوی هنوز هم به کار تمسخر میآید!
یا فلان شیخ گوشهنشین باز هم با نیت هدایت و نجات به پر و پاچهی برتراند_راسل پیر بپیچد و او هم در مرقومهای به وی حالی کند که خاموشی هم فضیلتی است.
علف هرز مناظره به قصد هدایت دیگریِ گمراه و نادان هنوز هم در دشت بی فرهنگی ما میروید و همین چندی قبل بود که تفکیکی پیر سکنی گزیده در میبد، فیدل کاستروی پیر رنجور را در نامهای به محاجه فراخواند و باز هم اسباب خندهی خلق را فراهم کرد.
فروید چه گفت و چکار کرد؟ این سوالی است که در پس زمینهی هر جلسهای با موضوعیت روانکاوی زمزمه میشود و در نیم روز سهشنبه هم به کرّات بیان شد.
آیا فروید آنچنان که مخالفان میگویند بدعتگذار رِندی بود که بشریت را با مفاهیم نوساختهاش فریفت؟ آیا فروید پیامبر دینی دروغین بود که پیروانش را سحر و جادو کرد تا با روش و منش علمی و کلاسیک قرن بیستمی دربیفتند؟
یا اینکه به قول موافقان روانکاوی فروید اعجوبهای بود که برای همیشه نگاه و نگرش ما را به ذهن و آگاهی و وجدان تغییر داد؟
از عهد باستان و مکتب فکری یونانیان مفاهیم آگاهی و وجدان و گناه و ذهن محل عزیمت بحث و جدلهای بسیار بوده. الهیات مسیحیت بر شالودههای تئوری یونانی گناه و وجدان پایدار شد و به پیش آمد.
اولین ردپاهای کانسپت وجدان را میشود در اسطورهی آنتیگون و داستان مرگ دو برادرش جستجو کرد. آنجا که نوعی ندای باستانی به گوشش رسید و در مورد خوب و بد راهنماییش کرد. در میراث فکری غرب این دمون سقراطی و یا آنچه پولس قدیس بعدها (The inner person) نامید در دامان الهیات کلیسایی بالید و تعاریف دیگری که برای گناه و اراده و آگاهی بشر نیز بر فربهی این نظام مفاهیم افزود.
کانت و هگل متاخرترین غولهای فلسفی درگیر در همین ساختار فکری بودند که یکی به عقل پرداخت و دیگری مستقیماً سراغ آگاهی و ذهن رفتند و قطار سنت غربی_ مسیحی اشتغال فکر دربارهی مفاهیم انتزاعی وجدان، گناه، اراده و ذهن را تا آستانهی روزگار معاصر و ایستگاه ماقبل فروید پیش آوردند.
با ظهور فروید این میراث قوی فلسفی_ اساطیری گویا به نابغهای تحویل میشد که قصد داشت صورتبندی جدیدی از آن ارائه کند. او با شخصی و فردی کردن ذهن و گناه و وجدان در اتاق درمان با فلسفهی ذهن محور غربی و الهیات وجدان مدار مسیحی کاری کرد که گویی آنها را به ایستگاه آخر رساند.
فروید آن نظام مفاهیم سترگ ولی اَبستره را به شیوهای انسانی و زمینی و شخصی فروکاهید و البته ملموس و کاربردی و در دسترس قرار داد. آگاهی هگلی در دستان پزشکی یهودی و در اتاق روانکاویش تا مرزهای انسانیت گرفتار در چنبرهی رئالیتی پایین آمد و فرمولاسیون ناخودآگاه و خودآگاه از آن استخراج شد.
فروید در مرحلهی بعد همین دستگاه را تا حد ممکن مدیکالایز کرد و بر آن منافع و قوانین طبابت مترتب نمود و بدینگونه انگار فلسفه و سنت درازنایش به سرمنزل اصلیش رسید.
فروید توانسته بود برای هر فردیتی جداگانه فلسفهی ذهن و آگاهی و گناه و وجدان بنویسد و ذیل عنوان روانکاوی به هر انسانی اجازه دهد خود در درونش نظاره کند.
فروید بدعتگذار نبود و نمیتوانست باشد. او در دامان تاریخ فکر غرب زاده شد و تالی منطقی همان سنت بود. او متجدد بود و سنتی را به حرف آورد که لازم بود به گونهای دیگر به سراغش رفت.
اساطیر سوفکلی یونان راهی را آغاز کرده بودند که به اتاق درمان روانکاو اتریشی میرسید و این بدیهی است که فروید و محصولات او تعلق تام و تمامی به همان سنتِ مادرِ غربی فکر دارند.
زمانی #گُدار گفته بود #کیارستمی پایان سینماست از آن جهت که ثابت کرده هر شخصی بدون تکلّف و دست و پاگیری میتواند سینمای خودش را بیافریند، بدین معنا هم میتوان فروید و روانکاوی را پایان فلسفهی عمومی و آغاز تدوین فلسفهی شخصی در اتاق درمان دانست.
همانقدر که چپها روانکاوی را بورژوایی، اشرافی، ضد توده و خلق میدانند لیبرالهای کلاسیک هم به خاطر نادیده گرفتن اراده و فردیت در روانکاوی دشمن آن هستند.
اما فروید وقتی روی کارش متمرکز بود و بنیانهای یک علم جدید را میگذاشت احتمالاً چنین فکر نمیکرد. او عمیقاً مشتاق شنیدن داستان زندگی فرد فرد مراجعانش بود تا برای هرکدام یک فلسفهی فکر و ذهن و احساس را مانیفسته کند اما مخالفان او گویا اصلاً کاری به منش و روش او ندارند.
هرکدام راه خود را میروند و وقعی به ریشهها و الزامات تاریخی و فلسفی پروژهی او نمینهند.
فروید الان جزئی از تاریخ روانکاوی است و تاریخ هیچ علمی لزوماً با تمام آن علم یکی نیست. حتی احباری نیست که تاریخ یک علم هم علمی باشد و از قوانین پوزیتیویستی علم تجربی پیروی کند.
مگر تاریخ همین طبِ مدرنِ معاصر به خرافهها و آیینهای باستانی و دینی غریب و عجیب نمیرسد؟
آیا الان و با ترمینولوژی پزشکی فعلی میشود به متون چهار صد سال قبل پزشکان اروپایی مراجعه کرد و جلوی خندهی خود را گرفت؟
همین داستان در سایر شاخههای علوم تجربی صادق است. یک محقق نجوم معاصر آیا غیر نگرش و اعتبار تاریخی برای هیات بطلمیوسی قائل است؟
در عین حال فاصلهی تقویمی گزارهها و قوانین یک علم با علمِ روز دلیل استهزا و تخطئه و تمسخر و بیفایده پنداری خردهگیران میتواند باشد؟
به نظر میرسد در تالار دانشگاه بزرگ دانش بشریت ما هنوز طفلکانی دبستانی، خیالباف، ساده اندیش و بازیگوش بیشتر نیستیم چه تازه کار ما به تمسخر و هزل و هجو تاریخ علوم رسیده و این شیوهی نامیمون اگر بدانیم چه مصیبتی است جای تامل و تاثر و تاسف بسیار دارد.
دربارهی یک مفهوم میشود دو گونه سوال پرسید؛ چرا یا چگونه…
اگر سوال با چرا شروع شود چالش بنیادینی را طرح میکند که ممکن است در مسیر انکار و نفی پیش رود و منجر به نادیده انگاری کلیت مساله شود. اما طرح موضوع با چگونگی، مجال تناظر و تبادل بیشتری میدهد و فضا را خاکستری نگه میدارد و مانع لغزش به سمت دوپاره انگاری و سفید_سیاه دیدن قضایا میشود.
نیم روز سهشنبه و تمام نیمروزهای مناظره ای دیگر، فرصتی هستند که برای طرح چرایی دستور جلسه ایجاد میشوند و کاری به چگونگی ندارند. وقتی سوال “چرا روانکاوی” مطرح میشود تقریباً صدر و ذیل مباحثه روشن است و گویا قرار است به سمتی برویم که فروید را کوکائین زدهای بدعتگزار ببینیم که دستگاه مفاهیم دروغین و موتانتی به نام روانکاوی را پدید آورد!
اما رفتن در مسیر سوال “چگونه روانکاوی” با احتمال زیاد اجازه میدهد که زمینه و زمانهی فروید و فکر مسیحی_غربی را بهتر دید و متوجه شد که اگر نظام مفاهیم و زبان روانکاوی توسط فروید هم ابداع نمیشد به ظن قوی با کمی تاخیر و تقدم به دست یک نابغهی دیگر و شاید با عنوانبندی دیگری امکان طرح مییافت.
سوال اساسی این است که آیا روانکاوی با ظهور و گسترش انفجاری و غیرقابل باورش، ارزش و اعتباری در این حد ندارد که ما وقتی برای پرسش از چگونگی اش بگذاریم و می شود که در مورد حادثهای سترگ چون فروید و پروژهی فکریش آنقدر بدسلیقه و سهل انگار باشیم که بپرسیم چرا فروید؟
#گابریل_مارسل، فیلسوف اگزیستانسیال فرانسوی هم در منظومهی نظریاش و هم به عنوان نمونه یک مورد جالب برای مطالعهی ماست.
مارسل که در خانوادهای ملحد و بیخدا به دنیا آمد و بالید آنقدر به مرزهای خداباوری نزدیک شد که برخی او را “متاله” مینامند.
از طرفی مرد فرانسوی وجودگرا سخت در آموزههای روانشناختی پیرامون وجود، وجودباوری، الحاد و ایمان مداقه میکرده، به حدی که در تنها کتاب کوچک و معتبر ترجمه شده از او به فارسی هم میشود دغدغههای جدی او را در روانشناسی باورها و عقاید بنیادین مشاهده کرد.
مارسل توضیحی از مسالهی الحاد و ایمان میدهد که شاید در مورد مواضعی که له و علیه روانکاوی ابراز میشود کاربست داشته باشد.
او معتقد است که وجود رازآلود است و برای پی گرفتن این راز بایستی”بهانه”ای در سویدای جان انسان باشد و اگر این بهانه گیری نباشد امکان ندارد ذهنیت روانشناختی ما در موقعیت پیشاایمانی قرار گیرد. گابریل مارسل توضیح میدهد که این بهانه گرفتن و جستجویی که برای کشف راز آغاز میشود مقدمهی دیالوگی هستیشناختی و روانشناختی است که بین انسان و وجود برقرار میشود. لاجرم اگر نهاد و ذات کسی چنین بهانهای را واجد نباشد اولین قدمهای برقراری دیالوگ برداشته نمیشود.
با اغماض و تساهل میخواهم از مدل مارسلی برای توضیح موضع افراد نسبت به روانکاوی کمک بگیرم. بدین معنا که اگر کسی معتقد نباشد که ساختار روانشناختی انسان رازآلود است اصولاً بهانهای هم برای رفتن در مسیر مرموز و نمادین و پرابهام روانکاوی نخواهد داشت و چه بسا با مدل لاادریگری به نفی و انکار پسزمینههای پر رمز و راز روان و ذهنیت انسان مبادرت ورزد.
میشود شرایطی فرضی را در نظر گرفت که روانکاوی نباشد و آنگاه به بازسازی مجدد جهان امروز پرداخت. از نظر مخالفان تبعاً جهان در غیبت روانکاوی جایی بهتر و شفافتر خواهد بود ولی آیا قضیه به همین سادگی است؟
یک دانشجوی ترم اول هر یک از شاخههای علوم انسانی(ادبیات و فلسفه) یا هنر یا علوم اجتماعی میداند که مادهی خام علمی معاصر بشریت در بی توجهی به روانکاوی یک چیزی کم دارد که به سادگی قابل جبران نیست و دیگر غیرممکن است که جهان فارغ و مستقل از تتبعات فرویدی و پسافرویدی را حتی تصور کرد. آیا میشود آنچه را که روانکاوی به نقد ادبی، جامعه شناسی، هنر و سینما و مطالعات فرهنگی داده نادیده گرفت؟
اگر قرار باشد یک پدیدار فرهنگی را برای دریافت ضرورت روانکاوی نام برد به عنوان نمونه از فیلمی میشود گفت که ساختهی یک فیلسوف و مترجم متون فلسفی است.
فیلم”روزهای بهشت” محصول دههی ۷۰ و کارگردان معروف و صاحب سَبکی چون #ترنس_مالیک را هرگز نمیشود بدون اینکه پای روانکاوی به میان آید دید و فهمید.
دیدن این فیلم را به همهی منکِران روانکاوی پیشنهاد میکنم.