چند سالی میشود که در یکی از نقاط محروم این کشور طبابت میکنم که به لحاظ آماری و اجتماعی از میزان بالای خودکشی، خشونت، طلاق، اعتیاد و بیکاری رنج میبرد. علایم فوق ذهن هر روانپزشکی را به سمت طیف اختلالات دو قطبی متوجه میکند.
این تجربهی بالینی نه چندان بزرگ تشویقم میکند که چند خطی در مورد ماهیت درمان در اختلال دوقطبی متواضعانه خطر کنم و بنویسم.
مسیر درمان اختلال دو قطبی در ایران فراز و فرودهای خودش را دارد که نمایی از سرگردانی در بیمار و فرسودگی در روانپزشک را ایجاد میکند.
موانعی که سبب این تشویش میشود اغلب ریشههای فرهنگی اجتماعی دارد و به راحتی قابل چالش کردن و تغییر نیستند.
تاکنون باور غالب در میان ما روانپزشکان این بوده که بیماری روانپزشکی استیگما دارد و عادت کردهایم تا مقاومت بیماران در برابر درمان را حوالت به همین واقعیت بدهیم اما بخش دیگری از واقعیت این است که در فرهنگ ما اصولا بیماری به هرنوع آن قابل قبول نیست و مقاومتها در برابر درمان و تغییر منحصر به انگ بیماری نمیماند.
#سوزان_سانتاگ روشنفکر زن آمریکایی که چندین سال با یک بیماری ارگانیک جدی زندگی کرد و انسانی هم زندگی کرد، معتقد بود ما انسانها همزمان شهروندان دو تابعیتی اقلیمهای بیماری و سلامت هستیم. یعنی هر لحظه شانه به شانهی ناخوشی، خوشیم! سانتاگ سعی دارد نشان دهد که سلامت یک قانون نیست بلکه یک غنیمت است که ارزشش را دارد هزینه و وقت و تلاش انسانی را مصروف خود کند.
هیچ جای این فرهنگ اما نمیشود شبیه چنین نگرشی را هم پیدا کرد. به جایش تا میتوانیم مقاومت داریم و مذبوحانه میگریزیم از دیدن کسالت خود و دیگری عزیزمان و این گردنکشی تا آنجا میرود که گاهی بیمار مبتلا به اختلال دوقطبی با کمک و همراهی پدر و مادرش، دو سال درمان را گول میزند و پول دکتر میدهد و حالش بد میماند و در جهان خانوادگی غریبشان خوشحالند که سر دکتر کلاه گذاشتیم!
در واقع خیلی وقتها شدت انکار نقص و ناخوشی به دشمنی با درمان و علاج میرسد. یعنی درمان هم در این خاک استیگما دارد.
توضیحات زیادی میشود در علل و اسباب این وضعیت پیچیده مطرح کرد. از خودشیفتگی جمعی و ذاتی که نقصان را بر نمیتابد تا حس کنترلی که در این مرده ریگ از همه طرف تهدید میشود و آخرین قلعهی Sense of control همین قلمروی بدن و جسم روح فرد فرد ماست که تا آخرین گلوله از آن دفاع میکنیم حتی به قیمت تحمل رنج و عذاب بیماری.
سنگ بزرگ علامت نزدن است. تعریف سلامت روان آنچنان برای ما غایی و ماگزیمالی است که کمتر به چنگ تنابندهای میآید. بنابراین هدف درمان روانپزشکی هم در دوردستهای خیال و وهم قرار میگیرد و طبعاً دست نایافتنی. معجزتاندیشی هم نمکی بر زخم توتالیتاریسم فرهنگی ما در اطراف تعاریف سلامت و بیماری در این مملکت میپاشد و تمنای رفتن راه صد ساله در یک شب در بسیاری مواقع باعث شکست درمان میشود.
علاوه بر اینها سالهاست باورهای رویایی و ضد علمی و گاهی تبهکارانه در مورد اثرات شفاگون رواندرمانیهای نوظهور و بدیع روی بیماریهای روانپزشکی به طور اعم و اختلالات خلقی و افسردگی به طور اخص رواج داده میشود که همگی در جهت گریز اجتماعی از پذیرش و پیاده کردن درمانهای روانپزشکی عمل میکند.
بماند که اعتقاد مهمل به انجام درمانی که “اساسی و عمقی” باشد هم سوراخی است که تا سالها بعد سبب گزیده شدن بیماران زیادی در کوچه پس کوچههای رواندرمانی و روانکاویهای بی اصول و بی قاعدهی امروزی خواهد شد.
در مثنوی هفتاد من کاغذ سرگردانی بیماران خلقی دو قطبی، اوراق زیادی هم به غوطه خوردن در دریای پیچیدگیهای تشخیصی اختصاص دارد.
گاهی بیمار سالها دکتر به دکتر میرود تا دایم بشنود که چه نوع اختلال دو قطبیای دارد؟!
یا اینکه اختلال شخصیت هم دارد؟!
دسترسی همگانی به انبان اطلاعات بی حساب اینترنت هم قوزی بالای قوز گرفتاریهای بیماران شده است و انگیزهای برای دستکاری در درمان و پیامد آن..
به عبارت دیگر شیرجه در علت بیماری خیلی وقتها جای تکاپوی علاج را میگیرد و وضعیتی موجه اما کاذب فراهم میکند تا بیماران خلقی اسیر و رنجور بیماری بمانند.
چند سالی میشود که سوالی مهم در مورد ماهیت بیماری اسکیزوفرنی مطرح شده. یک روانپزشک هندی میپرسد آیا اسکیزوفرنی یک بیماری است یا ما با حاصل جمع چند بیماری مختلف روبروییم؟
آیا شبیه این سوال را نمیشود در مورد اختلال دو قطبی مطرح کرد؟ شواهد بالینی زیادی را در دفاع از این فرمولاسیون میشود دید. اخیراً تعداد زیادی از بیماران فقط با درمان تک دارویی با یک SRI بهبودی را تجربه کردهاند.
آیا این شواهد به نفع آن نیست که ما احتمالا با مجموعهای از علایم مستقل از هم روبروییم؟؟
آیا بدین ترتیب نمیشود از بار روانی مصرف داروهای تثبیت کنندهی خلق روی بیمار و روانپزشک کاست؟؟
در بالین هم میبینیم که عمدهی علایم آزار دهندهی بیماران از قبیل تحریک پذیری یا افکار وسواسی با مقدار کمی دارو تا حدود زیادی کنترل میشود و بیمار آمادگی برای رواندرمانی های علمی و اصولی پیدا میکند که مقاومت کمتری را در مریض ایجاد میکنند.
بدین ترتیب نمیشود از مناقشات در مورد تعریف و طیف اختلالات دو قطبی کاست؟؟
آیا فوکوس روی علایم و درمان سیمپتوماتیک کمک نمیکند که ما روانپزشکان در دامچالهی تشخیصهای مبتنی بر طیف یا مرزبندی نیفتیم و بیماران هم علیرغم زندگی با سندرم به جنگ سیمپتوم بروند و زندگی تا حد ممکن نزدیک به نرمال داشته باشن