مرد جوان آراسته ولی خشمگین وارد میشود، زن گریان و آشفته پشت سرش. مرد بی مقدمه سر اصل مطلب میرود. دو سالی است که زن را میشناسد و دوستش دارد. اما در شروع داستان عاشقش بوده و قصد داشته مادر بچههایش باشد. به تدریج شیپور به سر گشادش رسیده و مرد فکری شده که زن را فقط دوست دارد و برایش احترام قائل است نه بیشتر. زن ضجه میزند و باران اشک میبارد. خود را باختهی یک عمر میداند و میپرسد حالا به کجا برود؟ رو به مرد دشنامش میدهد و زندگیش را مطالبه میکند که به شکل عاطفه و عشق و بکارت به پای مرد ریخته!! در شگفت است چگونه آتش طلب و مهر مرد به خاموشی نهاد! بی قراری زن از اتاق فراریاش میدهد. مرد تنها نگاهم میکند. گویی سوال او هم همین است. من عاشقش بودم اما اینروزها خستهام.. دیگر حوصلهی سابق را ندارم. گیجم. هنوز دوستش دارم دکتر اما نه برای ازدواج. اصلا توان ازدواج با هیچ کسی را ندارم…
فاووست دانشمند خداشناسی بود که در سودای کسب قدرت بیشتر با شیطان (مفیستوفلس) وارد مذاکره شد و با او همراه گشت. در این همراهی چیزهای بسیاری را به دست آورد و بسی چیزها از کف داد من جمله معصومیتش در عشق به گرتشن. گرتشن دخترک سادهای بود که دل به فاووست داده بود اما مفیستوفل(شیطان اغواگر) در نجواهایش فاووست را آرام آرام قانع کرد که از ایستگاه عشق گرتشن بگذرد. ریشههای افسانهی فاووست به قبلتر از سدههای میانهی اروپایی میرسد. اسطورهی تیوفیلوس در یونان چنین معاملهای با عشق باکرهی مقدس میکند و در نهایت مثل فاووست به ریسمان معصومیت از دست رفتهی معشوق چنگ میزند و رستگار میشود. #مارشال_برمن در #تجربهی_مدرنیته به خوبی تمثیل فاووست را در مسیر مدرنیته تحلیل میکند. برمن سرشت مدرنیته را پارادوکسیکال، پیچیده و گاهی شوم (مفیستویی) میداند و معتقد است فاووست در روندی تراژیک راه رشد و توسعهی خودش را مییابد. تراژدی ای که از روی نعش معصومیت خود و باکرگی معشوق رد میشود اما به رشد و پیشرفت مدرنیستی ختم میشود.
مردان زیادی را در کار بالینی میبینم که قدم در راه یک عشق فاووستی نهادهاند. در ابتدا عاشق و ملتهب و راسخ و بعد از مدتی خسته و گریزان و رو به فرار در حالیکه احساس گناه و احترامی آمیخته به هم دارند. این مردان صادقند، چیزی از جنس دروغ در میان نیست. آنها در میانهی راه به ندای افسونگر مفیستوفل گوش میسپارند و به نفع پیشرفت و موفقیت در جهان مدرن، راه خود را از عشق و معشوق نگونبخت جدا میکنند. ابتدا سوگوار میشوند اما بعد فانتزی جالبی پیدا میکنند: زنی را میطلبند که مدرن باشد بدین معنا که بی دردسر بیاید، خدمتی از جنس عاطفه و احساس بدهد و بی حرف و حدیث برود و از خود خاطرهای خوش باقی بگذارد. این داستان فاووستی به قول برمن سراسر تناقض و گرفتاری است…