( تحلیلی روانشناختی رمان عقرب روی پلههای راه آهن اندیمشک)
رمان عقرب نوشتهی #حسین_مرتضاییان_آبکنار با این جمله ی سهمگین شروع میشود. با این حال و به احتمال زیاد خواننده تا اینجا حدس هم نمیزند به چه مهمانی جنونآمیزی آمده است. سربازی به نام مرتضی در ایستگاه راه آهن اندیمشک منتظر رسیدن آخرین قطار حماسهی جنگیدنش به سر میبرد.داستان اما بی مهابا و سرکش از ایستگاه بیرون میزند و با کمک سیالیت ذهن مرتضی تمام تاریخ جنگ را شخم میزند و دوره میکند. نگاه سرباز تنها و محتوای تنها رمان مرتضاییان آبکنار، البته با روایت رسمی فاصله دارد و همین نکته ی اساسی رمان است. خاطرهی مرتضی تمام زوایای جنگ را میکاود. فرم رمان بسیار پیچیده و معنادار است. خون، مرگ، هراس و وحشت در تمام تار و پود داستان تنیده شده. در مقاطعی از رمان، مرز واقعیت و رویا و خواب مخلوط میشوند و حاصل، حس جنون مرتضاست. حیات و ممات مرتضی و سیاوش که دوست و همبازی دوران کودکی و همسنگر فعلیش است در میان وهم و خیال راوی گم میشود. مرتضی سرگردان میان خاطره و کابوس میچرخد و روایت میکند. انگار با پریشانگویی های یک بیمار دچار اختلال استرس پس از سانحه روبروییم. در فرازهایی از رمان فلش بک و تجربیات روانپریشانه به خوبی ساخته و پرداخته شدهاند، در حالیکه وجههی نمادین و سمبلیک داستان، گوشه و کنایههایش را به کلیشه پردازیهای رایج میزند. مرتضی از اندیمشک تا تهران میآید و تمام پشت و پیشانی جنگ را دوباره میبیند. عقرب روی راه آهن اندیمشک بوی سایکوز را به خوبی در مشام خواننده مینشاند و دهشت فضای سایکوتیک را که ناشی از تجمع و تورم بی منطق خشونت است در وجدان مخاطب جایگیر میکند.
کمی آن طرفتر کنارِ کُناری دژبانی با باتوم میکوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، میکوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می کوبید میکوبید میکوبید توی سر سربازی که روی زمین افتاده بود. خون از زیر کلاه سرباز راه افتاد و آمد، آمد، آمد، تا رسید به پلهها و از پلهها بالا آمد و روی پله چهارم جلو پای او متوقف شد. عقرب تکانی خورد و جلوتر رفت و لبۀ خون ایستاد.
#حسین_مرتضاییان_آبکنار در مصاحبهای که بعد از انتشار پر سر و صدای کتابش انجام داده به وضوح از تجربه ی شخصی خودش میگوید که چگونه درگیر جنگ بوده و در ایستگاه راه آهن اندیمشک چه انتظار کشندهای را متحمل میشده تا قطار بازگشت بیاید!! نویسنده مستقیماً در جنگ درگیر بوده و با بوی خون و باروت و سانحه و فاجعه آشناست. از طرفی با پس زمینهی روابط انسانی در جنگ آشناست. جایجای رمان آکنده از بازیهای انسانی و ضد انسانی است. خودکشی علی، مرگ سیاوش و فریز شدن مرتضی در سنگر انفرادی در سوگ سیاوش و دهها برش انسانی دیگر، رمان عقرب را به ماراتن نفس گیر داد و ستد ذهنی و روحی آدمهایی بدل کرده که جنگ بهانهی کنار هم آمدنشان است. عقرب، خون، رذالت، خشونت و غرائزی چون همجنسگرایی و ترس و فرار از جنگ، در سوی دیگر معادلهی انسانی جنگ و رمان قرار دارند. و در انتها قطار، قطاری که نشانهی حرکت و انتظاری گودویی و بکتی است. اما به کدامین سو؟ جنگ یا صلح. منتقدی در جایی گفته بود این رمان دفاع مقدس را به مثابه جنگ تعریف میکند.
تند از جايش بلند شد. گفت: پاشو سيا!… قطار اومد! قطار اومد!.. از زير واگنهای قطار خون میچکيد روی ريل …اشکان به دو از جلويش رد شد. داد میزد: قربان … از اين قطار خون میچکد قربان !..خونابهها روی زمين پخش میشدند و بخار میکردند… بوی خون و آهن توی هوا ايستاده بود.