آتش، دود، فاجعه و فحش
حمید و رضا داشتن در انبوه کاغذهای کف مغازهشون، هراسون و با عجله دنبال چک و فاکتورای اجناس میگشتن.
از تمام طبقات صدای فریاد و هیاهوی کسبه و کارگرا میومد که سراسیمه، میون آتیش و دود و ترس و هراس، نمیدونستن اموال رو بردارن یا پول و چک و ضمانت…
از ته سالن، سه تا آتش نشان عرقریزان و با نهیب رسیدن. کپسولاشون دستشون بود. داد زدن برید بیرون. من و رضا توجهی نکردیم. یکیشون دشنام داد و دیگری شروع به التماس کرد. نزدیک بود گریهاش بگیره. با بغض گفت تا همهمون رو به کشتن ندادید بیایید بیرون.
فرماندهی آتشنشانها از یه طبقه بالاتر صداش میومد که با بیسیم درخواست پلیس داشت برای تخلیهی مردم. هماهنگ کنندهی کف خیابون میگفت مامورا میترسن و داخل نمیان!!
دود داشت خفهمون میکرد. من چند تا زونکن زدم بغل و با حسابای شهرستان آمادهی رفتن شدم.
حمید گریهاش گرفته بود. نمیتونست فاکتورهای پرینتی رو پیدا کنه. دایم میگفت بدبخت شدیم، بدبخت شدیم…
رضا کیس کامپیوتر رو تقریباً با زور از جا کند و با لیست اجاره و بیمه و لب تاپ راهی شد.
سه آتشنشان هم در کریدور روبرو داشتن التماس میکردن. اونطرف کارگرا زیاد بودن و حجم کاغذ و فاکتور و چک هم بیشتر. چند تا صابکار شهرستانی داشتن بستههای تریکوی نبریده رو روی دوش میذاشتن. محمد و برادرش میخواستن گاو صندوق را بکشند پایین!!
از ته کریدور صدای فرو ریختن سقف کاذب میاومد. محسن از دو مغازهی اون طرفتر جیغ زد؛ سقف داره میاد پایین!!
آتشنشانای جدیدی داشتن بالا میومدند. یک فرمانده هم با لباس و کلاه مشخص توشون بود.
یکریز فریاد و فحش بودن. با کپسول و تبرشان به بچهها میزدند و گاهی التماس و پشت بندش، بدوبیراه…
حاجی قاسمی داشت پلهها رو چهار تا یکی میکرد با صندوق رمز دارش که خورد زمین. صدای کوبیده شدن سرش رو به نردهها شنیدم. دویدم سمتش. آتیش و دود از پلههای بالا زبونه میزد. رشته سیمهای کنار راه پله و داکت پلاستیکیش داشت میسوخت. این داکت یه روزایی مثل دستگیره عمل میکرد برای راه پله!!
انگار آتش داشت با حاجی از پلهها میومد پایین. داد زدم: بچهها بریم آتیش اومد!!
دود بین من و رضا و حمید بود.
حفاظ جان پناه ته سالن تکه تکه میافتاد و از طبقات سر میخورد و میرفت پایین. فریادهای گنگ و محو کاسبها و آتش نشانها در فضا با دود مخلوط بود. دستور خروج و اعلام خطر از هر طرف میرسید. همه مشغول و موندگار بودن اما به بقیه توصیه میکردن که خارج بشن!!
زیر بغل حاجی رو گرفته بودم و میرفتیم. تمام پلهها پر از لولهی آب بود. دو طبقه پایینتر جلوی جعبهی تقسیم برق، آتیش خیلی زیاد شد. برگشتیم عقب. جعبه افتاد و شعله کم شد. حاجی رو میکشیدم تا از روی نیم سوختهای جعبه رد بشیم اما میترسید. داد زدم سرش، قربون صدقهاش رفتم تا راه افتاد.
دو تا مرد آروم و بی استرس داشتن بالا میرفتن. حاجی گفت اینا دزدن، دارن میرن غارت مغازهها!!
پامون گرفت به سیمهای نیم سوخته و سکندری خوردیم و همهی خرت و پرتای دست من ریخت روی باقی موندهی آتیش!!
فحشی دادم. حاجی جعبهشو محکم چسبیده بود و رج خون از گوشهی سرش داشت میریخت روی لباسش. مات بود، مات…
دو دستی حاجی رو کشیدم و دوباره پیچیدیم تو راه پله.
صدای انفجار و فروریختن از بالا اومد. همه جا لرزید. حاجی ذکر گفت و من لعنت فرستادم!!
یه دسته آتش نشان از روبرو وارد پلهها شدن. زیر دست پاشون له شدیم تا اونا برن!!
هیچ حرفی نمیزدن. ساکت و مبهوت!!
تو پاگرد فرصت شد به ردیف پلههای دیگهی ساختمون نگاه کنم. یه عدهای تازه داشتن میرفتن بالا!! تکههای آتیش از تمام نورگیرها میریخت پایین. پنجرهی پاگرد شکسته بود. خیابون قیامت بود. هزاران کله و چشم و بلندگو، سیخ رو به بالا، داشتن دستور خروج میدادن. غوغایی بود اون پایین.
تکههای نورگیر بالا ریخت پایین. نهیب زدم به حاجی که بیاد. داشت از حال میرفت. آب از راه پله میرفت پایین. سریعتر از ما…
چند تا از بچههای نگهبانی داشتن با موبایل فیلم میگرفتن. شوخی میکردن و دست میانداختن. همگی فحش دادیم!!
صدای غیژ غیژ از تمام ستون و دیوارها میومد. داغ بود همه جا. طبقهی سوم، چهار پنج تا از بچههای آشنا رو دیدم که بدون کفش خودشان را در راه پله انداختن. سوخته بودن. یه ریز تف و لعن میکردن!!
دود غلیظی از پالتهای لباس طبقهی سه بلند میشد. شیشهها از اینجا به بعد همه شکسته بود.
از دو طبقه پایینتر صدای ممتد آتش نشانها میومد که دستور ترک ساختمون رو میدادن.
از وسط کریدور به بالا نگاه کردم. زبانهی آتیش داشت تا دو طبقه بالاتر رو میگرفت. پارههای چوب سوخته و پلاستیک آب شدهی تابلوها روی سرمون ریخت. دوباره فحش!!
یونس دعا میکرد و خدا خدا. گریه میکرد. حاجی هم اشک میریخت.
سه طبقه تا در فاصله داشتیم. دوباره آتشنشانها پیدا شدن. چرا اینا داشتن تازه میرفتن داخل؟؟!!
کف راهرو و پلهها مثل سنگلاخ بود. کلی گوشی تلفن و لوازم اداری ریخته بود روی زمین.
کفشم داشت در میومد. حاجی آویزون بود و نفس نفس میزد. انگار صندوقش رو به خودش پیچ کرده بود.
یک جعبه تابلوی بزرگ از طبقهی دهم ریخت پایین. تابلوی مغازهی حسین اینا بود. آتیش و دودش زد تو صورتمون.
ساختمون دوباره لرزید.صدای از هم پاشیده شدن میاومد.
چند آتشنشان داشتند از پلههای روبرو میرفتند پایین. کپسولهای خالی رو در پلهها جاگذاشتن.
رد ممتد شعله و پلاستیک مذاب از بالا میریخت پایین.
یه خبرنگار مرد، دوده گرفته و عرق ریزان از راه جنوبی پایین میرفت. سرعتش زیاد بود خورد زمین. چند تا از کارگرا کمکش کردن. یهو شروع کرد به التماس که برید زودتر، برید… زد زیر گریه. زار میزد که تو طبقات بالا نشست اتفاق افتاده و کلی آتش نشان دارن جزغاله میشن!!
کشان کشان رفتن.
طبقه ی اول خیلی شلوغ بود. وسایل ذخیرهی آتشنشانها ریخته بود روی زمین. مثل منطقهی جنگی بود. در بزرگ آهنی رو با زور کنده بودن تا خروج و ورود تسهیل بشه. حاجی سر خورد و به کله روی پلهها رفت!!خورد به چند تا مامور، ایستاد و افتاد!!
کفشی به پاهام نبود. خیس و داغ بودم. از کاغذایی که برداشته بودم یه دستهاش فقط مونده بود.
نور بیرون به چشمم خورد. آدمها رو محو، در رفت و آمد و فریاد زنان میدیدم.
باران گدازه و تکههای سوخته ی پاساژ پلاسکو میریخت کف. چند نفر جیغ کشیدن: برید بیرون، داره میریزه!!
این نوشتهی نفسگیر حاصل ملاقاتی تلخ است با کارگری مصدوم در حادثهی ساختمان پلاسکو.
برای حفظ هویت کارگر سوخته و ترسیده و فراری از دست صاحبکار، مجبور شدم اسامی را تغییر بدهم و تا جایی که امکان داشت محل کار دقیق او را افشا نکنم.
ظاهراً سی میلیون سفته دست کارفرمایش دارد که در این شرایط قوز بالای قوزش شده.
قصد داشته فرار کند اما مانده و در این چند شب هرگز نخوابیده. روز اول به بیمارستان سینا مراجعه کرده اما وقتی پلیس برای اخذ اطلاعات و احراز هویتش آمده، ترسیده و بیمارستان را ترک کرده.
الان فقط با یک مددکار سازمان بهزیستی ارتباط دارد که در مرکز اورژانس اجتماعی روزانه با وی ملاقات میکند.