مثل هر فنومنی، زنانگی هم شرق و غرب دارد. انکشاف و اکتشاف زنانگی در غرب از قرن هجدهم شروع شد، یعنی تقریباً سه سده بعد از اولین نشانههای روشنگری و اومانیسم. زمانی که اومانیستهای دو آتشهی اروپای مرکزی شعار میدادند: اخلاق تولد مذکر است! در غوغای مرد سالاری مدرن، زنان اروپایی توسط کسانی چون مری ولستون کرافت به جراحی کانسپت زنانگی دست زدند و از راهگذار تعریف مجدد، خویش را پیدا کردند. تعریفی که زنانگی را همپای اومانیسم مذکر، آمادهی ورود به عصر مدرن میکرد. زنان از پیلههای منفعل کنندهی زنانگی ارگانیک بیرون می آمدند و پیش میرفتند. این مسیر با بزرگانی مثل ویرجینیا وولف و بتی فریدان و کریستوا و سانتاگ در غرب ادامه یافت و بدنهی اجتماعی زنانهی استخوانداری را ایجاد کرد اما در شرق خبری نبود و هنوز هم نیست. زنانگی در سمت ما هنوز در نهایت خود طبیعی و ناتورال است یعنی در دامان طبیعت زنانه نشسته و خوابش برده. خواب تاریخی که سبب شده زنانگی مادهی بی شکل و منفعل فقه و حقوق و سیاست شود. این رویکرد به زنانگی اگر هم از خود زنان شروع نشود (گیریم که از مردان مرد سالار شروع شود) اما قطعاً به پذیرش و تسلیم زنانه ختم شده است. زنان امروز ما شرمندهی زنانگی خود هستند. در اشتغال بالینی زنان زیادی را میبینم که سوگوار و شرمگین زنانگی خود هستند و آشکارا مایههای زنانهی خود را نفرین میکنند.
احمد شاملو چند دهه قبل شعری را به مناسبتی گفت که ناخوانده ماند آنقدر که خودش به قرائت شعرش دست یازید اما آن هم مغفول ماند. شاعر درگذشته از دریچهی وجدان تیز و حاضرش در زیست دختران ترکمن به عنوان نمونهی زن ایرانی چیزهایی دید که تاکنون بدیع و هوشمندانه است. شاملو در پاسخ به نامهی نویسندهای ترکمن سعی میکند راز از شعرش بزداید. حرفهای او مانیفستی است در توضیح زمینگیری زنانگی شرقی.
دختران دشت!
دختران ترکمن به شهر تعلق ندارند
شهر، کثيف و بیحصار و پر حرف است. دختران ترکمن زادگان دشتند، مانند دشت عميقند و اسرار آميز و خاموش. آنها فقط دختر دشت، دختر صحرا هستند و ديگر، دختران انتظارند. زندگی آنان جز انتظار، هيچ نيست. اما انتظار چه چيز؟ «انتظار پايان» در عمق روح خود، ايشان هيچ چيز را انتظار نمیکشند. آيا به انتظار پايان زندگی خويشند؟ در سرتا سر دشت، جز سکوت و فقر هيچ چيز حکومت نمیکند. اما سکوت هميشه در انتظار صداست. و دختران اين انتظار بیانجام، در آن دشت بیکرانه به اميد چيستند؟ آيا اصلا اميدی دارند؟ نه! دشت، بیکران و اميد آنان تنگ؛ و در خلق و خویتنگ خويش، آرزوی بیکران دارند؛ چرا که آرزو به هر اندازه که ناچيز باشد، چون به کرانه نرسد، بیکرانه مینمايد. آنان به جوانههای کوچکی میمانند که زير زره آهنينی از تعصبات محبوسند. اگر از زير اين زره به در آيند، همهی تمنّاها و توقعات بيدار میشود. به سان يال بلند اسبی وحشی که از نفس بادی عاصی آشفته شود.
سالها قبل در فصلنامهی وزین و جوانمرگ مدرسه، زنی مقالهای نوشته بود در ویژه نامهی مختص آسیب شناسی فمینیسم نیمه تمام ایرانی بود. نامش اگر اشتباه نکنم معصومه علی اکبری بود و عنوان مقاله: خسته از معشوقی. نویسنده از معشوقی زن ایرانی گله کرده بود(به معشوق در مقام اسم مفعول نگاه کنید)او از انفعال شرقی زن ایرانی انتقاد کرده بود و پیشنهاد کرده بود که زنان موضوع نباشند بلکه هوشمندانه واضع باشند. او از انفعال بیمار و علیل و چند وجهی و پارادوکسیکال زن معاصر ایرانی گلایه کرده بود.
رضا قاسمی در رمان تحسین شدهی همنوایی شبانهی ارکستر چوبها، در ابتدای فصلی بیانیهای صادر میکند در ایضاح گرفتاریهای زن مدرن ایرانی که هرگز مدرن نشد! چون گرفتار پارادکسهایی ماند که دست و پاگیر زیست مدرن هستند. قاسمی در دو رمان بعدیش (چاه بابل و وردی که بره ها میخوانند) نیز دغدغههای زنانهاش را پیگیری کرد. قاسمی در روزی که مادرش مرد سوگوارانه جملهای را که عریانترین قضاوتش بود به زبان آورد در مورد زنانگی ایرانی. در رمان بازی آخر بانو، بلقیس سلیمانی نشان میدهد که کل زیستن زن در تغافل به قاعدهی بازی زندگی و هویت مدرن طی شده.
شاهکار هوشنگ گلشیری، شازده احتجاب هم محل تبلور ناخودآگاه جمعی زن ایرانی است. فخرالنسا که از نامش هم پیداست سمبل و نماد زن ایرانیست در چنبرهی نجابت و اصالت و نادانی از فرط غربت میمیرد.
عباس کاظمی در کتاب پرسه زنی خصوصیات شهر را در دل دنیای مدرن توضیح میدهد. شلوغی، جمعیت، سرعت، بی اعتباری و تغیر و تبدل هر لحظهای خصایص بی برو برگرد زیست شهری مدرن هستند. شاملوی شاعر در نامهاش شهر را بی حصار و کثیف و پرحرف نامیده بود. در این بلوای شهری، زن معاصر ایرانی هنوز به قول دکتر سلیمی “دیوارمند” و به گمان من سردرگم است. دیوارهای ستبری که دست و پای این زنان را میبندد و اسیرشان میکند. شاید بلوغ و تعریف مجدد به کار زن معاصر ایرانی بیاید. بلوغی که لاجرم باید زنانه باشد نه مردانه و قطعا همان لاقیدی و بی اصولی نیست. به بخشهای دیگری از نامه ی روشنفکر _ شاعر فقید بنگرید:
عشقها از دسترس آنان به دور است. آنان دختران عشقهای دورند.
در سرزمين شما، معنای روز، سکوت و کار است. آنان دختران روز سکوت و کارند.
در سرزمين شما، معنای «شب» خستگی است. آنان دختران شبهای خستگی هستند.
آنان دختران تمام روز بیخستگی دويدنند.
آنان دختران شب همه شب، سرشکسته به کنج بیحقی خويش خزيدنند.
اگر به رقص برخيزند، بازوان آنان به هيأت و ظرافت فوارهای است؛ اما اين فواره در باغ خلوت کدام عشق به بازی و رقص در میآيد؟ اگر دختران هندو به سياق سنتهای خويش، به شکرانهی توفيقی، سپاس خدايان را در معابد خويش میرقصند، دختران ترکمن به شکرانهی کدامين آبی که بر آتش کامشان فرو ريخته شده است؛ فواره های بازوی خود را به رقص بر افرازند؟ تا اين جا، سخن يک سر، برسر غرايز سرکوب شده بود. اما بیهوده است که شاعر، عطر لغات خود را با گفت و گوی از موها و نگاهها کدر کند. حقيقت از اين جاست که آغاز میشود:
زندگی دختران ترکمن، جز رفت و آمد در دشتی مه زده نيست. زندگی آنان جز شرم «زن بودن»، جز طبيعت و گوسفندان وو فرودستی جنسيت خويش، هيچ نيست.