معرفی و نقد رمان “شب هول” نوشتهی هرمز شهدادی
پسری پدر بیمارش را از اصفهان به تهران میآورد. راوی از لحظهای که پیکر نیمه جان پیرمرد را در ماشین میگذارد تا وقتی که خروسخوان پایتخت را میبیند، شبی پر هراس و ترس را سپری میکند. در این فاصله رمان خلق میشود، از یک شب تا صبح.
برای خوانندههای حرفهای رمان، این اسلوب آشناست. اینکه نویسنده به بهانهای کوچک برشی از زمان را به تکهای از مکان الصاق کند و در این محمل دو بعدی به سلاخی تاریخ و مذهب و سیاست بپردازد.
رمان “شب هول” در بحبوحهی آتش و خون انقلاب ۵۷ منتشر شد. ساختار پیچیده و مایههای اروتیک رمان سبب شد صدای فریاد شب هول در غریو قیام تاریخساز ایرانیان گم شود.
اولین کسی که بعد از انقلاب به صورت جدی و ارگانیک صحبت از شاهکار هرمز شهدادی و سایر نوشتههای او کرد، رضا قاسمی بود که در سایت “دوات” اروتیسیسم ادبی فارسی را به نام شهدادی سند زد!!
تا اینجا البته منتقدانی به صورت جسته و گریخته به شب هول پرداخته بودند. اوایل دههی هشتاد موعد خواندن و دیده شدن رمان سترگ شهدادی بود که همزمان شد با انتشار چند نقد ساده.
سپس مجلهی اینترنتی رادیو زمانه رمان را به صورت پاورقی منتشر کرد و تب شب هول خوانی!!تا حدودی داغ شد.
نقدها ابتدا متشتت و متناقض بودند تا نوشتههای جانداری مثل نقد حسین بیات و عسکر عسکری در دو فصلنامهی زبان و ادبیات فارسی چاپ شد. این مقاله به گمانم جدیترین و آکادمیکترین بررسی و پرداخت رمان مهم شب هول است.
رمان ساختاری بسیار تو در تو و پیچیده دارد. نویسنده دهها بار راوی و روایت و نامها را میچرخاند تا گوشت و پوست و استخوان درد و فساد و خشونت و تجاوز را در بطن و متن تاریخ گذشته و معاصر ما بکاود.
هر جریانی نمایندهی خودش را در رمان دارد. هر گرایشی نماد خودش را شکل میدهد و قصه به پیش میرود.
روشنفکری برکنار و بزدل، زنانگی متناقض و درگل، لمپنیسم بیتعارف و عریان و در نهایت مذهبیون بی نسبت با اخلاق و انسانیت هرکدام به نوبت نوای شوم خود را در شب هول مینوازند.
رفت و برگشتهای روایت در سنت و عصر حاضر آنچنان هنرمندانه رخ میدهد که خواننده به خوبی با جریان متن همراه میشود تا شیرجه بزند در رشوه و دروغ و افیون و عشرت و بیدردی و لاقیدی.
رمان در مقاطعی بسیار اروتیک میشود تا منتقد ناهشیار تصور کند باد معدهی هادی ابراهیمی، لمپن داستان، اهمیتی در سیر و مسیر تاریخ این مملکت ندارد، که دارد، که داشته است و خواهد داشت…
شب هول کارناوال نامهای متغیر و متبدل است. هدایت اسماعیلی، اسماعیل هدایتی، هادی ابراهیمی، ابراهیم پدر بیمار اسماعیل و زنانی چون آذر و ایران، منظومهای معنادار از نامها و نمادها خلق کردهاند که در خدمت فرم و محتوی رمان عمیق شهدادی قرار گرفتهاند.
طلبهی متعصب، بهایی دگر اندیش، فعال تودهای، مبارز مصدقی، استاد دانشگاه بریده از کودتا و بی خبر از مشروطه و لمپن خانم بازی که تمام این زنجیره را به باد رشوه و فساد میبرد، شخصیت پردازی غریب نویسنده را در تار و پود رمان به پیش میبرند و چیزی که در این میان دچار قبض و بسط میشود وجدان و حافظهی تاریخی ماست. از اصفهان ارابهی تاریخکاوی راه میفتد تا حملهی محمود افغان را به بزم افیون و تخدیر ذهن ایرانی مدرن و سنتی پیوند بزند. شب هول محل تکوین “منطق ایران ” است.
سالهاست که یک کلیشهی برگرفته از سنت نقد ادبی غرب برای توضیح صناعت نثری پیچیدهای به کار میرود که نمایندگان گردن کلفت و شناخته شده ی غربی و شرقی دارد. ژانر “جریان سیال ذهن” چوبیست که برای راندن آسان و سهل یک دوجین اثر گران و عمیق ادبی در ایران و اروپا و آمریکا از نوشتههای غولهایی چون فاکنر و جویس بگیر تا رمانهای جریان ساز گلشیری و ساعدی و دست آخر رمان شب هول شهدادی استفاده میشود.
به نظر میرسد نوعی تقلیل و کج فهمی در پس پشت نقدهای اینچنینی نهفته است تا ارزش آثار بالا نادیده گرفته شود. بدین معنا که دیدن متن استخوان داری چون “اولیس” در قالب جریان سیال ذهن بزرگترین خیانت به پروژهی مهم جویس میتواند باشد. چرا که رمان اولیس در جایگاه وجدان مکتوب انسان اروپایی مقامی بس رفیعتر از یک اثر ساده و ژانر مرسوم ادبی دارد. جویس در اولیس کاری با تاریخ و مذهب و سیاست اروپا کرد که نیچه یا خیلی از فلاسفه در قالب دهها جلد کتاب پیچیده و مغلق فلسفی کردند.
ادبیات راه سختی دارد تا به مرحلهی دردمندانه و بالغ “اولیسی” برسد تا بتواند محل عزیمت تحلیل و توضیح تاریخی باشد.
رمانهایی از این دست مانیفستهایی هستند در بررسی همه جانبهی حیات انسانی.
شب هول نقطهی عطف اولیسی شدن نثر فارسی است.
رمان به نوستالژیکترین وجهی با ترانهی سوزناک “مرغ سحر ” آغاز میشود و با همین ترانه تمام میشود.
“وحشت همیشه با ماست. مثل خدا که همیشه با ماست. باورمان نمیشود که میشود نترسید. همان طور که باورمان نمیشود که میشود خدایی نباشد. حتی تصورش برای مان مشکل است. لاکپشت بدون لاک تاب هوا را هم ندارد، و ترس ما لاک ماست. پوستهای سخت است که از فضای بیرون، از هوای بیرون و از نفس آدمهای بیرون جدایمان میکند. همیشه محتاطیم. به کوچکترین حرکت ناآشنایی سرمان را میدزدیم و در درون پوستهی ترس پنهان میشویم. نفوذ ناپذیر و جامد. در درون این قشر ضخیم است که کابوسهای مان عذاب مان میدهد. در درون این قشر ضخیم است که بیداریم، میبینیم، میشنویم، و همه گمان میکنند که سنگیم، نمیبینیم، نمیشنویم، خوابیم. و یا، اگر خیلی هوشیارمان بپندارند، فکر میکنند پذیرفتهایم. خدایمان هم همین جاست. زیر لاک ماست. بند نافی است که ما را به دنیای بیرونی پیوند میدهد. اگر او نباشد چه کسی باز گویی رنجهای مان را بشنود؟ باور نمیکنیم که حیات همین است. همین که بر ما گذشته است. بر ما که قهرمان نیستیم. لاک پشت هم نیستیم…”